Sunday, August 15, 2004

هفته ي پيش براي خودش هفته اي بود ... هر روزش. دو نوشته نوشتم که نمي توانستم تصميم بگيرم که پستشان کنم ... يکي همين نوشته ي پيشين است که به پيشنهاد رفيقي خواندمش ... اين يکي اما نه سر دارد و نه ته ... و نمي تواند حسم را برساند ... شايد اصلا نمي دانستم حسم چيست و بيخود دست و پا مي زدم. مي گويم: «شايد بايد بنويسم يادداشت اول:" من حالم بد است " و در يادداشت دوم اضافه کنم که : "وقتي حالم بد است ديگر حرفي براي گفتن نمي ماند!" ... »

اما حالا نوشته ي از هم گسيخته ي دوم را اينجا مي گذارم ... نوشته در اوج ناتواني است ... ناتواني در ماندن. و ناتواني در بازگشتن. آنجا که همه چيز مفهوش را از دست مي دهد. اينجا مي گذارمش براي اينکه اين زمان و اين حس را براي خودم ثبت کنم ... و براي بار ديگري که فراموش مي کنم تو را ... و آنچه را که هستي ... حقيقتا هستي.

من از چيزي ... از حسي ناشناخته پرم. حس مي تواند به بار بنشيند اما من به نجوايش گوش نمي دهم. و من منتظر مي شوم تا برسد. زمان آن، زمان من، زمان ما هنوز فرا نرسيده است ... زندگي ام شده است رفتن. رفتن و باز هم رفتن . و فاصله را دوست گرفتن. هه! فاصله.

من به انتظار مي نشينم. ارام. اما تاب تو در آينه مي افتد و همه چيز خاموش مي شود. و همه چيز مفهومش را از دست مي دهد. همه چيز جز درد. تو نمي بيني. تو نيستي ... تو نبوده اي ... و هراس هست. هراس. و من نمي توانم در اينه نگاه کنم. مي دانم. اينجا بازگشتن و رفتن تبديل مي شوند به هجاهايي نامفهوم و خالي. تکرارشان کن! يکبار ديگر! مي بيني ... عين طرفهاي خالي به هم مي خورند و مي شکنند. خالي. من خالي را دوست مي گيرم. ومن همه چيز را در راه گم مي کنم. همه ي مفاهيم را. من به تصوير تيره ي دستهايم روي اينه نگاه ميکنم ... با ان خطوط شکسته ي عميق. و هراس در گوشه ي چشمهايم به اشک مي نشيند. گاهي فکر مي کنم که اصلا ايا آن روز فرا خواهد رسيد ... آيا روزي بر خواهم گشت؟

No comments: