Monday, August 23, 2004

بودن در طبيعت هميشه خوب است. حتي اينروزها ... با خودم فکر مي کردم که اينبار نخواهد توانست رويم تاثير بگذارد ... اما خستگي و بيهودگي و همه ي حسهاي بد در ميانه ي راه، آنجا که خورشيد در افق غروب مي کرد و ابرها رنگ عوض مي کردند عين مه صبحگاهي در مقابل آفتاب ناپديد شدند.

******

شب در حال صحبت با محمود در چادر از خواب مي پرم ... يادم نمي آيد کجا هستم. تنها مي دانم که مي مانم. در خواب به محمود مي گويم که ديگر حتي يکروز ديگر نمي توانم تحمل کنم ... حتي يکروز. در جايي همه با هم نشسته ايم . با تو و بچه ها ... چقدر همه چيز روشن است ... و افتابي. و من براي اولين بار بعد از سالها احساس تعلق مي کنم ... و براي لحظه اي وا مي دهم و حس خستگي ناپديد مي شود. هه! مي شود جايي بود و آرام بود و خسته نبود و بي اختيار دوست داشت ... مي شود؟ نمي دانم کي برگشته ام اما همه چيز آنقدر حقيقي است که در چادر براي لحظه اي گيج مي نشينم ... و سرماي هوا به يادم مي آورد که کجا هستم. و بار با همه ي وزنش باز مي گردد.

******

بودن در طبيعت هميشه خوب است. فقط خورشيد و رنگ سبز تيره ي درياچه با انعکاس لرزان درختان نيست ... يا صداي باد که در برگهاي درختان مي پيچد و من هيچوقت از انچه مي گويد خسته نمي شوم ... فقط اينها نيست ... «کدام حس است؟» ... نمي دانم ... مهم هم نيست. همين که هست خوب است ... نه؟

No comments: