Tuesday, August 24, 2004

تلفنم در شرکت زنگ مي زند. ادريس يحيي است. از اسکاتلند تماس مي گيرد. فراري است گمانم. از چه ... نمي دانم. به گمانم از يکي از آن هيولاها فراري است که ديگر بي آزارند اما آدم انگار راه ديگري جز فرار از دستشان نمي شناسد. فکر مي کنم بد نيست به او بگويم که ديگر مي تواند يا بعضي هيولاها مصالحه کند ... اما خوب جاي دندانهاي هيولا بر تنش هست ... چه کاري است با آتش بازي کردن ...

مي خنديم. مي گويم که براي اولين بار - اولينِ اولين بار - يک وبلاگ نويسي چشمم را گرفته است. مي خندد و وقتي مي گويم که کيست و کجاست و نه ديده امش و نه اساسا مي شناسمش بيشتر مي خندد. مي شناسدش.
مي گويد: بچه مذهبي ... معتقد ... دلدار.
دادم در مي آيد: هاه! همين است ديگر ... اين درست نقطه ضعف من است!
اضافه مي کند: ايران است ... و با شرارت مي گويد: بايد هواي مرا داشته باشي تا بلکه کاري برايت بکنم!
مي خندم: يک آدم مذهبي عاشق را با من چکار! ...
هه! عاشقي در من سمبليک است. من يک طيف را در انسان دوست دارم ... که منحصر به يک فرد نيست. معشوق من گمانم در تن خيلي ها سايه دارد! 

اين صفات بودند که من در تو دوستشان گرفتم. تو برايم عاشقانه از حسن حسن زاده ي املي شعر مي خواندي ... و من مسحور اينهمه اعتقاد از افکار تيره و پوچ گرايانه ي خودم بيزار مي شدم ... شبهاي تاريک مسجد ارک را يادت هست؟

در تاريکي و سکوت شب در گوشه اي دراز مي کشم و به آنچه فکر مي کنم که در تو دوست داشتم و به آنچه که در تو ترک کردم. هنوز نمي دانم چطور مي شود آدمي را دوست داشت که هيچ شباهتي به خودش ندارد. من باور داشتم که اگر نه يک انقلابي ملي-مذهبي که دست کم يک موجودیتی  عمیقتر از سيذارتاي جوان متولد خواهد شد ... که نشد. تو از آينه ها رو گرداندي و من از تو. حالا ما هر دو تنهاييم. در دنياهاي خودمان ... و من اينجا مي نشينم و مي انديشم به رهايي. و به دل بستن.

No comments: