بعد از مدتها اينجا تنها با خودم نشسته ام. همه ي قرار و مدارها را به هم ميزنم. تابستان براي من به سر آمده است.
تلفن براي خودش زنگ مي زند و پيغام مي گيرد. و کتري اب در اشپزخانه مي جوشد. درها بسته اند. بسته. پنجره ها را باز گذاشته ام. اين يک و آن ديگري. شايد به انتظار آن نوا. بچه ها در يک مزرعه قرار دارند براي نهار و واليبال و شنا. تور واليبال را براي کريس مي برم و برمي گردم. متعجب است: «مطمئني نمي آيي؟ شايد بهتر شدي» ... مي خندم: «وای نه! ديگر نه! نه با شماها! با زني که در خانه نشسته است کار دارم.» اينطرف به بچه ها زنگ ميزنم. هوا را بهانه مي کنم که گرفته است و خاکستري: «دوچرخه سواري تعطيل.»
حالا من و هيولا اينجا نشسته ايم. صاف در چشمهايش نگاه مي کنم. انچه را که مي خواهد خواهد گرفت. مي ترسم ... ايا چيزي از من باقي خواهد ماند؟ زمستاني طولاني با هم در پيش رو داريم. خواهيم ديد.
No comments:
Post a Comment