Thursday, September 9, 2004

خيلي چيزها بر حس و حال نوشتنم اثر مي گذارند ... به سادگي.
اينکه پيش از رفتن به سالن ورزشي بنويسم ... يعني قبل از ظهر ... يا بعد از ان.
شبش ماه کامل باشد يا هلالي ... يا اصلا همينطوري بي شکل و کج و کوله افتاده باشد يک گوشه ي آسمان. اوايل ماه باشد ... مثلا اوايل سپتامبر باشد (آخ که من حتي از اسم ماه هاي ميلادي متنفرم) ... يا آخر آن ... سي ام اکتبر مثلا يا اول جولاي .... اصلا اينکه کدام ماه باشد ... من از شهريور ماه و ديماه بيزارم ... هه! ديماه عين چرخ تانک از رويم مي گذرد .... عاشق حال و هواي ارديبهشت ... و مهرماه.

خيلي چيزها روي نوشته هايم اثر مي گذارند ... اينکه الان در اين لحظه که مي نويسم دوستت دارم ... يا دوستت ندارم . يا صبح که در راه مي آيم کسي بخواند: «اي تو آشناي ناشناسم ... اي مرهم دست تو لباسم ... ديوار شبم شکسته از تو ... از ظلمت شب نمي هراسم». مي داني ...امروز آسمان مي بارد ... پنجره را باز مي کنم و باد و باران رويم مي ريزند ... در ميان قطره ها سعي مي کنم اين حس را بفهمم ... و نمي توانم ... و دلتنگي باز سرريز مي شود در دلشکستگي.

باور نمي کني که آبي آسمان و سفيدي و خاکستري و بنفش ابرها و شکستگي خط افق در ارتفاع بيقواره ي ساختمانهاي شهر ... شهري که دوستش نمي دارم ... همه اينجا با من حرف مي زنند. و نبودن البرز سپيد پوش در بالاي تصوير شهر. من جرعه اي از کاپوچينو مي خورم و گازي به نان تست پنير مالي شده مي زنم و در حياط پمپ بنزين که مردم با باراني هايشان شتابزده و هراسان به سرعت به سمت ماشينهايشان مي روند با آستين و دامن کوتاه بي توجه به تلنگرهاي باران بر تنم آرام راه مي روم و فکر مي کنم به رهايي. فکر مي کنم چطور بايد اين پرده را کنار زد و به روشني رسيد. يکجورهايي باور دارم که آزادي هميجاست ... پشت پرده اي که بين من و دنيا کشيده است ... پشت اين تاريکي. هه! يادم هست که خداوند تو با بيرحمي گمراهان را در تاريکي سرگردان مي کرد. شانه بالا مياندازم ... من خداوندت را دوست نگرفتم و نمي گيرم. من با شرارت مي خندم: "من همان ولاالضالينم!" ... و چشمان تو که با هوشمندي مي خندند ... و ياد ... و ياد ... ياد آستانه ي جنون است ...و جسارت. باور کن. آستانه اي که من هميشه از آن بازگشته ام. وقتي خلاف خداوند مي روي کجاست که به رهايي مي رسي ... خدا مي داند!

No comments: