مي گويد: «مي داني ليلا ... از بعد از آن روز ... از بعد از آن مکالمه ... هيچ به حال خودت نيستي ... هيچ مي داني؟» هه! شانه بالا مي اندازم: «از آن وقت که دوست گرفتمش!»
پيگير و بي توجه به بي حسي خاموش من شيرين زباني مي کند ادريس. من از پشت ديوار همه ي اين بيهودگي دستم را بر گرماي آرامي ميکشم که از حضور اميدوارش بر تنه ي ديوار گل مي اندازد و ساکت مي مانم. چه نيازي است به کلام.
مي گويد: اين نوشته زبان حال توست .... مي خوانمش. زيباست. زيباست. وقتي زيبايي هست زندگي معنا دارد نه؟
در ميانه ی برزخ گر گرفته ای . ناگفته هم پيداست. اما گمانم گله ای در کار نباشد.
بازی ايست ابن که باز نمی ايستد از گردش در حوالی گيجگاه ترديد
رد ميشوی.می بازی و باز باور نميکنی.
پل ميزنی از ضربات ناهمگون بی حوصله
به پر باز کردن پروانه ای که بر ميگرداند برگهای تقويم را ـ روزهای ترا! ـ و
بازت ميگرداند به امروز، به تو ، که بر لب بام بيتوته کرده ای و از
بيم بلندی به خود می لرزی .
بر ميزنی... گل چهره. سرخی گونه های تو گرمم نميکند. نگين نگاهت
به اينسو بگردان. همان ها که به رنگ قهوه اند و بيدارم نگاه ميدارند.
گرگ ام من که به گله نمی زنم . به چشمان تو ميزنم و گرسنه می مانم بر اين بام بلند.
آری آری بر بزن و به شماره کن.
گرگی به بازی گرفته ای و به هواش داده ای.
... مهتاب ماه تمام است امشب.
من اما زوزه هام را با گوشواره و گردن آويزی برای تو تاخت زده ام.
No comments:
Post a Comment