من از اين شعر خاطره ها دارم ... خاطره... خاطره... چند سال گذشته است ... چند زندگي ...
در اسفند ماه آن سال برايم پيغام مي گذاري: «امشب شب تولد توست. مي روم که آنرا تنها - با تو - در خانه جشن بگيرم.» مي خندي:« نامه هايت با هم رسيده اند ... مي خواهم با خودم ... با تو بنشينم و بخوانمشان.» ... نامه هاي شماره دار ... خدايا چند سال گذشته است. چند زندگي .... من زنگ مي زنم. نيستي. زنگ مي زنم. زنگ مي زنم. شب مي رسد. بي فايده است. دير مي شود. در دل شب تيره و تار من که صبحگاه توست، در راه بازگشت از آن خانه ي قديمي که مي رفتي تا براي هميشه ترکش کني، جواب مي دهي. کلام نه ... که هق هق بلند گريه. سالها گذشته است و من ديگر هرگز از تو نپرسيدم: «حالا هيچ گريه مي کني؟ » ... صدايت گرفته است. شنيدن هق هق يک مرد، مردي که دوستش مي دارم کار اساني نيست. چاره اي نيست. نامه را خوانده اي. نامه را نوشته ام. راهي نيست. مي گويي که حرفي نداري. مي گويي: «نامه ي "دهم" را خواندم. ديگر حرفي نيست.» مي گويي: «گوش کن!» و صداي ضبط ماشين را بلند مي کني که هق هق ات را مي پوشاند: دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانیمن از هر مصراع اين شعر خاطره دارم. هر مصراع يادي ست ... هر مصراع تکه اي از زندگي من، از من است در تيره و تاريک شبهاي ان سال دور.مي داني ... نه نمي داني. من تن سپرده ام به اين شب. سالهاست ... ياد ... ياد ... من در خلوت اين هجرت ناخواسته در گوشه اي مي نشينم و مشق مي کنم: " نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی." *** نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی که به دوستان یکدل سر دست برفشانی دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکر دهانی نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجبست اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر سر زبانند و تو در میان جانی تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری عوض تو من نیایم که به هیچ کس نمانی مده ای رفیق پندم که به کار درنبندم تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد نه به وصل می رسانی نه به قتل می رهانی |
Sunday, September 12, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment