يادداشت اول: هنوز چيزي هست که بوي تو را مي دهد.باورت مي شود؟
يادداشت دوم: در اين چند وقت اخير به تکرار از آدمها برداشت هاي اشتباه داشته ام. گمانم يک دليلش دوري است ... دوري از آنها که دوستشان مي دارم ... يکجورهايي اين همه رويم سنگيني مي کند و سرريز مي شود.
يادداشت سوم: مثل اين است که رشته اي که در دست دارم گره اي خورده است ... مي خواهم گره را باز کنم ... گره را در مشت مي گيرم ... حسي در من هست که مي گويد که شايد ... تنها شايد ... باز کردن گره به پاره شدن رشته بيانجامد ... و خدا مي داند نگاه داشتن اين رشته ي بيهوده تا چه حد از حد تحملم خارج است. وسوسه ي رها کردنش بالا مي گيرد ... وسوسه ... وسوسه. تو هرگز وسوسه نمي شوي ... مي شوي؟
يادداشت چهارم: مهر ماه است ... با آن بوي عجيب ... رنگ روشن آفتاب و باد که مي وزد. مهرماه بايد عاشق شد .... يک مهرماهي بايد عاشق شد. يک مهر ماهي بايد بازوي چپ تو را - درست در بالاي ارنج - نرم گرفت و بي هراس در خيابانهاي نمزده و تاريک آن شهر - شهري که دوست مي دارم - راه رفت ... با حس رهايي مطلق ... تعلق مطلق. نمي آيد اما. بيهوده است.
No comments:
Post a Comment