يک نوشته ي نامفهوم
نمي دانم ... گمانم "مده آ" حق داشت. حتما حق داشت. بعد از آن زندگي ... بعد از آن عشق .... زندگي کردن مفهومي ندارد. روانشناسي و مصلحت طلبي دور آدم چرخ مي زند و از دهان اين يک و آن يک اندرز مي دهد: که چطور سرپا بماني ... که چطور درس بگيري و راه بيفتي ... مي گويد: نگاه کن! آسودگي اش را ببين! تو هم آسودگي را انتخاب کن ... بلند شو! بساز!
من مي دوم و بالا مي روم و مي افتم و مي خيزم .... اما ذره اي دور نمي شوم ... لحظه اي. يکي نيست شانه هايت را بگيرد و آنقدر سخت تکانت بدهد که عقل از آن کله ات بپرد ... يکي نيست که شانه هايم را بگيرد و آنقدر سخت تکانم بدهد که عقل به کله ام بازگردد. مي دانم. من نه مي خواهم و نه مي توانم که بروم. مي خواهم همينجا که هستم ... همينطور که هستم بمانم. و مي خواهم با اين حس که نه مي رود و نه حتي درم آرام مي گيرد بمانم. نه اينکه مي خواهم .... نه! نمي توانم. نمي شود. دليلي هم برايش ندارم. اصلا نمي دانم چرا تمامش نکردم. از سر غرور شايد. غرور نشانه ي حماقت است ... حتي در من که هيچ چيز هرگز رو به اين هياهوي دل آزار بيرونِ در نداشت. در من بود همانطور که عشق بود ... همانطور ناگزير .. همانطور دردناک. هه! عشق مايه ي شادي نبود ... اين يک هم مايه ي رهايي نبود.
تو يکجورهايي دلگيري. مي گويي: «مرد چگونه توانست برود؟» شانه بالا مي اندازم:«چکار بايد مي کرد؟» مي گويي که به نظرت اين به دور از مردانگي است. که مرد نبايد "مده آ" را در نيمه ي راه تنها مي گذاشت ... آن تلخي که هميشه در من بود و هست - همان که تو از دامنه ي گسترده اش با آن تاب تيره و سرد در عذاب بودي - به سطح مي ايد. مي گويم: «وقتي که اين يک مي خواهد که برود ... وقتي که زمان رفتن فرا مي رسد ... چه جايي هست براي نپذيرفتن آن ديگري.» و مي گويم که تقصير مرد نيست که تاب همراهي "مده آ" را ندارد. و غرور در من حرف مي زند:« مده آ بايد راه را مي رفت ... بي همراه.» ... مي بيني گاهي غرور از پذيرفتن بي نهايت سرباز مي زند .... گاهي از نفي آن.
سالها گذشته است. چند سال؟ .... نمي دانم. ده سالي شايد. فکر ميکنم که "مده آ" حق داشت. حتما حق داشت. بعد از آن زندگي ... بعد از آن عشق ورزيدن يکپارچه و بيواسطه .... زندگي کردن، اين روزمره گي بي مايه، مفهومي ندارد. دارد؟
* * * * *
پانويس: من به تو نگفتم ... که وبلاگم را با اسم "مده آ" شروع کردم. يکهفته اي هم در آن نوشتم ... اما نامش را عوض کردم به "ليلاي ليلي". نمي دانم ... در ميان همه ي زنان اين عالم که در تن من و ما درد مي کشند ... من مده آ را انتخاب نکردم. گمانم حالا مي فهمم چرا. توانش را نداشتم. توان يکي شدن با بي نهايت را. مي بيني ... مانده ام در ميانه.
No comments:
Post a Comment