Saturday, October 9, 2004

من از انگليسي بيزارم. از حروفش ... از تلفظ غير متعارف اش. دز سکوت تاريک شبها ارام مي نشينم و آن روزهاي دور را به ياد مي اورم که هر کلام هزارها معني داشت. ما معناي جملات را دور مي زنيم و با يک کلام هزار حرف ... هزار درد ... هه! من از خط مستقيم بيزارم ... و از تلاش براي رسيدن روي کوتاهترين مسير ممکن. دوست دارم دور بزنم و بالا بروم و پايين بيايم و هنوز جايي در پيش رو تو را ببينم ... دست نيافتني.

ما مستقيم حرف نمي زنيم و ابهام و چندگونگي يک جورهايي هوش از سرمان مي برد. از سر من شايد. هميشه چيزي در دوردست هست که من آن را مي خواهم ... چيزي که اينجا نيست ... چيزي که با ما نيست ... چيزي که .... اصلاً هست؟؟ بگذريم ... من از زبان انگليسي بيزارم. از نوشتنش ... و بيشتر از هر چيز از خواندنش. به وسوسه ي ديدن خط خوش فارسي اينترنت را مي گردم ... يکي دلم را مي برد. مي خوانمش ... ترديد چيزي است از جنس ترس ... شايد از جنس تسليم. تريد نمي کنم. نمي شود انکار کرد که چيزي از جنس ايمان ... چيزي از جنس باور خالق اين زيبايي است. چيزي که زندگي من شايد از آن خالي ست. هي! شرورانه .... يا هوشمندانه لبخند نزن! لازم نيست به دين باور داشت تا حس کرد که اين نوشته چه قدر خوشگل است ... نه؟



No comments: