زمان مي گذشت. به سرعت باد ... اما من نمي گذشتم ... و تو نمي گذشتي. و من هر چه دست و پا مي زدم از آن ساحل که صخره هايش رد پنجه هاي من راداشت و پرتگاه هايش به درد آغشته بود، دور نمي شدم و هراس ... هراس. هراس بازگشت ... هراس تن سپردن. هراس از تو. از من.زمان با چنان سرعتی می گذرد که گاهی فکر می کنم که تنها ساعاتی از آن را زندگی می کنم. يکشنبه ای خاکستری می رود و يکشنبه ای با همان رنگ و اغشته به همان بوی گنگ وهم انگيز از راه مي رسد. نشسته ام و می انديشم به اين فاصله. به اين زمان که گذشته است. چند ای-ميل. چند وعده غذا. چند تلفن ديگر؟ ... اصلاً ايا گذشته است؟ چند سال ... چند ماه ... نمی دانم .
زمان اينجا ايستاده است. در سنگيني سرت که روي شانه ام به خواب مي رود. در آرامش نفست که در سايه روشن روزي که از پشت پنجره بر تنهامان مي افتد، به صورتم مي خورد. در تاب صورتي رنگ ناخنها ... وتک دانه هاي سپيد لابلاي موهاي سياه رنگ صورتت، خاموش - که غرق بوسه شان مي کنم- و در تاب نامحسوس برگهاي سبز رنگ اين گل شمعداني. در بوي گنگ اين روز.
من به نوازش دستهايت روي تنم گوش مي دهم. و به زمان فکر مي کنم. زمان که نمي گذرد. حالا که من گذشته ام و زمان نمي گذرد ... و اينبار انگار مي خواهد که بماند. و حسي در من بالا مي گيرد ... من در چشمهايش نگاه مي کنم ... راست. مي دانم ... قدر شناس بايد باشم براي زيبايي اين لحظه ... و هستم.
No comments:
Post a Comment