چه هست که مي خواهم؟ ... نمي دانم. من که فکر مي کردم که همه را دانسته ام ... خودم را و تو را. نمي دانم. نشسته ام و به اين صدا گوش مي دهم که در من مي خواند. بهدلقک گفتم: «ديگر مي دانم. مي خواهمش».دلقک گريه مي کند. و درد مي ايد. دست درد در تخمدانهايم انگار تير مي کشد و من فکر مي کنم به اين روز. به اين روياي پرپر شدني دردناک که دلقک غمگين و تنهاي من از شوقش گريه مي کند. و درد مي رود. و مي آيد. درد با من سر جنگ دارد. تو هستي انگار که با من سر جنگ داري. تو را مي خواهم . جنگي نيست. اما روز ... اين روز ... و فکر مي کنم که روزي رنگ جهان هزار بار دگرگون مي شود. جهان رنگ به رنگ. جهان تاريکي و سايه و سکوت. جهان درهاي بسته که تو پشتشان پاپا مي کني تا به درون ايي. چرا؟ نمي دانم. کي؟ نمي دانم ... نمي دانم؟ رنج خواهي کشيد در دنياي تاريکي و تنهايي. در دل اين دنيا که انگارهميشه دنياي ديگري در زهدانش مي تپد. مي تپد؟ نمي دانم.
چه هست که مي خواهم؟ ... نمي دانم. از کدام سياره امدي ... نمي دانم. نمي دانم. چيزهايي هستند که نمي دانم ... تو را دوست دارم. اينرا مي دانم.
No comments:
Post a Comment