مي گويم: مي داني ... مفاهيم همان معنايي را دارند که ما بهشان مي دهيم. چيزها، وقايع ... بدي و خوبي در مطلق خودشان معنايي ندارند ... نمي توانند داشته باشند.
مي گويم: اينبار مي خواهم معناي لحظه را - اين لحظه را - خودم پيدا کنم... خودم تعريف کنم ... مي دانم ... اشتباه زياد کرده ام ... اما راه ديگري نمي دانم. مي خواهم به ترديد و به تيرگي پشت کنم ... و به حسي که مرا از سپردن و رها شدن مي ترساند. مي خواهم معناي "خوب" پشت اين لحظه را - که در هيچ تعريفي نمي گنجد - پيدا کنم ... و اگر نيست خلقش کنم. اين لحظه که ما را در پنجه هاي خودش گرفته و به نامعلوم مي برد. من و تو نبايد بگذاريم که تعريف موجود لحظه ... و آنچه که گفته اند و شنيده ايم ... آنچه مي انديشند، امکان تجربه ي بکر و نوي ان را از ما بگيرد.
به چشمان آرام مردي نگاه مي کنم که دوستش گرفته ام. به لبحند ارام و کودکانه اش .. و حسي در درونم پا مي گيرد ... قوي و شگفت انگيز ... مي خواهم که نپرسم ... که ندانم ... مي خواهم که پروا نکنم ... و نمي کنم.
لحظه اما مي گذرد. گذشته است. معنايش در ما انگار مي ماند. در خط ظريفي گوشه ي اين لبخند ارام. در چيني گوشه ي اين چشم که قطره اشکي در آن حلقه زده است. در سکوتي که هيچ چيز ديگر نمي شکندش.
آرام شده ام. در کنار اين حضور آرام و يکپارچه که انگار هيچ چيز نمي ترساندش. نه اندوه من ... و نه نامعلوم که در صبحي که کم کم بالا مي آيد برق برق مي زند. فکر مي کنم که لحظه راست از رويم مي گذرد. مي گذرد و شياري عميق از خودش به جا مي گذارد. نقشي ديگر بر اين جان ... نقشي از عشق ... نقشي از درد.
No comments:
Post a Comment