هيچوقت فکر کرده اي که «دوستت دارم» چه معنايي دارد؟ ... ما خيلي کم ... در
گوشه و کنار لحظه اي ساکن به هم مي گفتيم: "دوستت دارم" ... و لحظه درنگ
مي کرد. هه! من عين يک ماهي که اکسيژن را از دل سنگين لايه هاي شناور و
ناپيداي آب پيرامونش مک مي زند - همان ماهي که حالا ديگر بيرون از وزن آب
مرده است - لحظه را به درون مي کشيدم و مکت مي کردم. سعي مي کردم برسم به
ته آن ... به ته اين کلام که تکرار کردنش از بارش نمي کاست ... از هيچ باري
نمي کاست مي گويم که دلم برايت تنگ شده است. مي گويم: « من به تو باور نکردم» ... و مي خندم:« حالا خودم مانده ام با حسي عاشقانه که در دو چهره تجلي مي کند ... در آينه هاي رنگ به رنگ و در لحظه هاي تو به تو ... و حضور هيچيک از بار ديگري نمي کاهد.» ... تو مي تواني خاموش بماني و همه ي سنگيني ات را با مکثهاي بين هر دو نفس روي لحظه بگذاري ... روي اين لحظه که بين من و تو بال بال مي زند و مي دانم که تا چشم بر هم بزنم خواهد مرد. مي گويم: « مي بيني ... من از تو نپذيرفتم که مرا و دنيايت را کنار هم بگذاري و راه ببري ... و حالا چيزي آمده است و همه ي آنچه را که من نتوانستم به تو تفويض کنم از آن خود کرده است.» ... مي گويم و تا مغز استخوانهايم تلخ مي شود. تو حرف مي زني و از دلتنگي ات و از طنين تهي صدايت - تهي بودنت از هر آنچه که سالهاي سال راهت مي بُرد و از من دورت مي کرد - دلتنگ تر مي شوم. تو مي تواني با حسي از بيهودگي بگويي که از آنچه شنيده اي دلشکسته اي. نه ... دل شکسته نه ... صدايت گرفته است و نمي فهمم چي مي گويي. انگار مي گويي:«گردنم شکست». من فکر مي کنم که شايد درست نمي شنوم ... گردن نمي گويند ... مي گويند کمر ... کمرم شکست مثلا ... و طرح گردنت را به خاطر مي اورم ... آن گردن ستبر و تيره رنگ که زير رد بوسه هاي من به سرخي مي گراييد ... و هاه! ... مي خندم. گفته اي: «گردنت را بايد شکست!» ... و شوخ طبعي کم جان صدايت را هياهوي ماشينها با خود مي برند. اين همان چيزي است که خودت خواستي. مي گويم:«ما از هم گذشتيم». و صدا در گلويم مي شکند: «مي بيني ... بايد پذيرفت. سهم مان همين است. در اين زندگي» ... و بغض راه گلويم را بندد. تو اما از زماني مي گويي که مي داني که راه ما باز به هم خواهد رسيد. من خاموش مي نشينم و فکر مي کنم که ديگر تمام شده است. بايد پذيرفت. مي گويم که نمي خواهم چيزي را عوض کنم. که نمي توانم چيزي را عوض کنم. «من تنها بايد مي پذيرفتم ... و پذيرفتم». اما چيزهايي هست که نه مي توانم و نه مي خواهم که انکارشان کنم ... مثل دلتنگي براي طنين صدايت ... و يا حقيقت ساده ي دوست داشتنت. تو مکث مي کني ... و از حرفهاي نگفته مي گويي ... مي گويي« ليلا. برايم دعا کن». و من به جهان هايي فکر مي کنم که به هم برخورد مي کنند و هزار پاره مي شوند ... بي آنکه از بارشان اندکي کاسته شود ... و تکه پاره هايشان ساليان سال بر تنه ي لحظه کوبيده مي شود ... و به درد که در اين تن مي پيچد. فکر مي کنم: « عجب مصيبتي ». تو مي خندي. با آن طنين تلخ و تهي. لحظه باز مرده است و من اينجا نشسته ام و فکر مي کنم که اين کلام مکرر، «دوستت دارم»، واقعا چه معنايي دارد ... «چه هست انچه مي خواهم؟» و لحظه همچنان خاموش مي ماند و در را بر روي من باز نمي کند ... خودش را بر روي من نمي گشايد ... همچنان که تو. |
Sunday, November 21, 2004
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment