خيلي حرفي براي گفتن نمانده است. تو آمده اي باز و جانم در تب و تاب حضور توست. در نيمه هاي شب که بيدار روي تخت مي نشينم و به تصوير ماه نگاه مي کنم که در پيش قدم نور سحرگاهي کمرنگ مي شود ... در درخشش قطرات اشکي که روي گونه هاي زن در آينه مي چکد ... زن که نگاهي آرام دارد ... و در تلاطم باد اذر ماه که روي سر و بر گونه هايم به سردي دست مي کشد.
ما در کدام زندگي ناتمام از هم جدا مانده ايم ... نمي دانم. اما اين حس آشنا ... فکر مي کنم که ساليان سال پيش شايد تو صخره اي بوده اي در کناره ي خليج و من را باد بازيگوش ديوانه مثل يک صدف شکسته بر ديواره ات کوبيده است و نقشت بر جانم مانده است .... در اين حس غريب تعلق و آشنايي ... در اين نقش زنده و گرم. يا شايددرخت گردويي بوده اي و من در ميموني بالاي تو نشسته ام و ميوه ات را بازيگوشانه و بي فکر خورده ام ... و تو عين پاره اي ازمن، در من جا گرفته اي که امروز اين پاره ها در من و تو چنين نقش همرنگي دارند.
حرفي براي گفتن ندارم. من بر پشتي تکيه مي دهم و تو در جلوي پايم مي نشيني و راست در چشمانم نگاه مي کني. خاموش. در چشمانت نگاه مي کنم و به برق هوشياري که در آنها مي درخشد ... و به تاب نگاهت که هر چند بر من مي تابد اما از من مي گذرد و در نامعلوم چرخ مي خورد. من حتي دستم را دراز نمي کنم تا بر آن دست بکشم. دل مي دهم به نقشي که گذارش در من بر جا مي گذارد... نقشي از عشق ... نقشي از درد ...
No comments:
Post a Comment