دلقك
با دستهاي پرستنده
چشمهاي پرسنده
با تمام شيارهاي تنم كه باران را فرو ميبلعند
و تو كه انتظار پرستشت را در نگاه من ميجويي .
آيا هيچگاه حجم كوير را به نسبت دستهاي من سنجيدهاي؟
آيا هيچگاه كلام را در سكوت جستهاي؟
ويراني را در در عشق؟
ماندگاري را در مرگ؟
حسرت را در آفرينش؟
آيا هيچگاه به راهب تنهاي دير كوچك دنيا انديشيدهاي
كه چگونه به انتظار خدا
از سفر باز ماندهاست
وهيچ جادهاي
وسوسهاش را تازه نميكند؟
آيا توهم سنگين نامت را آنگاه كه رفتهاي فراميخواندت،
باور كردهاي ؟!!
و من را
با عطش تنها گناه ناكرده...
كه گودال كوچك دستهاي پرستندهام
حجم عظيم روح تو را آرام بنوازد.
No comments:
Post a Comment