با تعجب و نگراني مي گويد: "اين مثل اين است که بروي توي مرده شور خونه و عشق بازي کني! ... آن هم با يک مرده شور که در آن فضا بوده و به ان اخت شده!"
تو مي پرسي: "اينها را چرا به ديوار زده اي؟" ... من براي اولين بار پرهيز مي کنم ... از تو ... از خودم ... و آرام به چهره ي شاد گذشته لبخند مي زنم. اين چيزي است که تو بايد پيدايش کني. انگار فکر مي کني که زن چيزي است مثل يک قبرستان. زن را سخت در آغوش مي فشاري .. . آنقدر که استخوانهاي دنده هايش به صدا در مي آيند. تو به ترق ترق شکستن استخوانها گوش مي کني - درست مثل صداي سوختن چوبهاي خشک در آتش- و آن ته ته ضميرت دلت مي خواهد هر آنچه را که در آن قفسه ي سينه ي نرم و پر تپش جا گرفته است با فشاري بيرون بريزي و خودت را در آن جا کني ... گرم. مطمئن. مقاومت مي کند ... هر چه بيشتر مقاومت مي کند تو جري تر مي شوي که در همش بشکني. نفسم تنگ مي شود ... حس تصاحب ... حس در هم شکستن استخوانهاي شکار... و هماغوشي تبدار.
چند روز ... چند شب ... چند سال. من نمي دانم. کم کم وا مي دهد ... وا مي دهد به اين حس گرم که در همش شکسته است و انکارش بي فايده است ... و تو نگاه مي کني در چشمان سرزمين مفتوح. مي چرخي و آرام به پشت مي خوابي. با تني که از اين کشاکش در هم کوفته است. چند روز ... چند شب ... چند سال. نگاهي خالي به سقف ... نگاهي پر از درد و نگاهي خالي. و تو رفته اي. چيزهايي هستند که تو را با خود مي برند. يک شعر شايد ...يک صندلي پشت يک ميز کار ... يا يک گيلاس ويسکي.
مي گويم: "ببين! ...من هميشه مي روم دنبال ميوه ي ممنوع". دنبال سرخ ترين سيب روي بلند ترين شاخه ... من خودم را با سر پنجه هاي دردناک از تنه ي درخت بالا مي کشم ... روي شاخه ي لرزان مي نشينم و خودم را جلو مي کشم - و ناخنهايم روي پوست تيره ي پشتت ردي سرخ به جاي مي گذارد- ... و شاخه مي شکند. من و درخت هميشه هر دو با هم در جايي مي شکنيم. باز من در هم شکسته و خشمگين ... با حس عميق وانهادگي روي زمين لخت به پشت مي خوابم ... چند روز ... چند شب ... چند سال. و ميوه ي چيده ناشده آن بالاي بالا دور از دست من برق برق مي زند ... سر پنجه هايم مي سوزند از داغيِ تُرد تن ميوه. ميوه ي ممنوع.
در چشمهايت نگاه مي کنم و تنم در زير فشار پنجه هايت به درد مي آيد. مي خواهم که تاب بياورم اينبار ... و مي خواهم که در هم بشکنم. تبره ي پشتت را نوازش مي کنم و انحناي خوش طرح پشت گردنت را ... راست در چشمهايت نگاه مي کنم. مي خواهم که برسم. هيچ چيز در حاشيه ي راه چشمم را نمي گيرد. تنها آن سرشاخه ي دور از دست ... باز هم مي خواهم که برسم ... گريزي نيست.
No comments:
Post a Comment