من کنارجغد روي زمين مي نشينم و در چشمهايش نگاه مي کنم که با آن رنگ زرد تيره به من خيره شده اند . مي گويم: «بگذار ببريمش ... شايد گرسنه است ... شايد راهي باشد». شانه بالا مي اندازي: «به نظر مي رسد که وقتش رسيده است». من به ناخنهاي تيز جغد نگاه مي کنم که با نزديک شدن من بيرون مي زنند و با خودم فکر مي کنم: «مگر چقدر مي تواند مقاومت کند». اما جغد چنان نگاهي به ما مي اندازد که قدرت هر کاري را از من مي گيرد. نمي خواهد ... با همه ي زيبايي و شکوهش روي برف نشسته است به انتظار مرگ.
جايي ميان درختها مي نشينيم. حتي لازم نيست قدمي دور شوي ... تو جست و خيز کنان از درختها اويزان مي شوي و چوبهاي نازک خشکي را که در پايينِ تنه ي بلند درختهاي کاج روييده اند مي شکني و به طرف من مي اندازي ... و آتش بلندتر مي شود و گرمتر. مي گويم: «جنگل را هرس مي کني!» ... و صداي خشک شکستن شاخه ها حرفم را تاييد مي کنند. ادريس مي گويد: «ليلا! عجب صدايي!». مي گويد: «ليلا ببوسش! زود!» ... و از شنيدن بگومگوي ما - من که با تو تقريبا گلاويز شده ام - به خنده مي افتد. آتش بر روزي زمين برف گرفته شعله مي زند و شاخه هاي يخزده ي درختان اطراف تکان مي خورند. برف روي گردنم مي نشيند. من فکر مي کنم در ميان اين يخبندان عظيم چه گرمايي پنهان است. فکر مي کنم مي شود در سردترين روزهاي زمستانِ سردترين جاهاي دنيا زير درختي نشست و گرم بود ... بي سقفي و بي ديواري. مي شود آرام بود. آرام.
در راه بازگشت به صداي آرام موسيقي گوش مي دهم و نفس مرتب و عميق خواب تو و ماشين ها که از روبرو مي ايند ... و شب که همه چيز را در خود فرو برده است. من نه نمي توانم و نه مي خواهم اين لحظه را، اين جاده، اين شب و اين صدا را معني کنم. مي پذيرمش. به تمامي.
No comments:
Post a Comment