Thursday, January 6, 2005

خشمگين ... آزرده ... سرد ... تلخ ... دور ... ما همه ي چهره هاي هم را ديده ايم ... اما اين اندوه که در صداي توست ... نه. گفتني نيست. از من مي پرسي. من پرهيز مي کنم. به نرمي اشاره اي مي کنم و مي گذرم. فکر مي کنم مي شود چيزها را پذيرفت. مي شود چيزها را در تقابل با هم قرار نداد ... نمي شود؟ مي گويم: "دوست عزيزم ... ما از هم گذشته ايم" ... و به خنده تصحيح مي کنم: "ما عين تانک از روي هم گذشتيم" ... و پشت فرمان ماشين شانه هايم را بالا مي اندازم ... با يکجور بي قيدي که واقعيت ندارد.

اندوهگيني دوست من؟ چه بايد بکنم؟ ... بي فايده است ... بايد اين راه را که با چنگ و دندان آمديم دوست بگيريم ... دوست بداريم. آمديم آخر ... تو با سخت دلي ... بي کوچکترين ترديد ... من در هم شکسته اما مصمم. آهسته مي گويي: "دلت براي من مي سوزد ليلا ... نه؟" نه! ... هيچ حس دلسوزي در خودم نمي بينم. دلتنگي کشنده ... شايد ... مي گويم که نه. مي گويم:‌ "مجموعه ي معروف ترحم و پلنگ تيز دندان را که يادت هست "... و مي خنديم.

مي گويم که برف مي بارد و تو نگران جاده مي شوي که لابد لغزنده است و رانندگي و من و اين گفتگو ... من بي صدا پوزخند مي زنم به همه ي اين چيزها که تا سر حد مرگ بي معني اند ... به فاصله ... به تفاوت. مي گويم: "من از همه ي چيزهايي که دوستشان داشتم دور ماندم". و مي خندم ... : "اين هم رياضت اين زندگي". و تو در ميان همه ي چيزهايي که دوستشان گرفتي و برگزيديشان با طنيني اندوهگين مي خندي. و اندوهت در من به درد مي نشيند.

دگمه ي قرمز رنگ را روي صفحه ي تلفن فشار مي دهم و دري انگار بر روي هر دومان روي پاشنه مي چرخد و بسته مي شود. از ماشين پياده مي شوم. برف روي کلاه و شال بلند سياه رنگم مي نشيند ... روي مژه هايم که خيسند. فکر مي کنم: "براي اين داستان کهنه ديگر حتي نمي شود گريه کرد". به ساختمان بلند شرکت نگاه مي کنم و نفس عميقي مي کشم. همين است ديگر نه؟

No comments: