Monday, February 14, 2005

پيچيدگی را من هستم که خلق می کنم ... يا تو. شايد با به هم در آميختن مفاهيم. من از آن رو برمی گردانم. عين هجده سالگی . می گويی: «چيزها چه شکلی بايد می داشتند تا مورد قبول "همه" واقع شوند؟» من شانه بالا می اندازم. پيش فرضها را کنار بگذاريم. موجوديت ها را بدون خواندن سطور معانی از پيش تغريف شده نگاه کنیم. بايد خواست. بايد باز همه ی توان را به کار گرفت و با چشمهايی پاک پاک به موجوديتش نگاه کرد. به اين موجوديت يگانه که حاصل تلاقی ماست.

تجربه ها آدم را می ترسانند. تجربه ها آدم را به زانو در می آورند ... آدم را حقير می کنند. بايد رسم تاريخ نويسی را بر انداخت گمانم. کاش می شد تا هيچ تجربه ای ... هيچ دانشی را ثبت نکرد. آنوقت ادم هر بار از نو در غاری تاريک زاده می شد و راهش را به سمت فردا می رفت. و جايی در چاله ای گل آلود می مرد تا باز زنده شود ... از زخم پنجه های جانوری ... يا از ريزش سنگهای کوهی. اما آدم از همان اول يک تکه سنگ نوک تيز را به دست گرفت و هر چه را که ديد روی ديوار غارها کند. مکاتيب را نوشت تا در هر پيچ راه به آن نگاه کند و سرنوشتش را در نشانه هاي آن جستجو کند. همانکه ما هر روز صبح از خواب بيدار می شويم و برگهايش را ورق می زنيم تا خودمان را و راهمان را روی آن پيدا کنيم ... و من در آن راه يگانه اي که مرا به تو می رساند ... راه خودم را پيدا نمی کنم. چه کسی بود که اولين نقشه را کشيد ... چه کسی اولين راه را ساخت؟ راه من و تو ... راه ما کجاست.

بيا همه چيز را دور بريزيم. من شانه بالا می اندازم. من همه چيز را فراموش می کنم و تن می دهم به اين لبخند مهربان و نوازشگر. می گويم: «چه چيزی هست که بودنش خوشحالم می کند؟» و هيچ چيز پيدا نمی کنم. هيچ چيز جز همين خوشحالی بچه گانه ی خندان که حاصل حضور توست ... در حضور تو ... در شکل بودنت که در مکاتيب قطورِ خاک گرفته نمی شود موجهش کرد. تجربه ها را به دور ريخته ام. بيا جانِ دلم ... مفاهيم را دور بزنيم تا مفهوم خودمان را پيدا کنيم. من دوستت دارم ... همين برای امروزمان کافی ست. برای فردا ... فردا فکر خواهيم کرد.

No comments: