Wednesday, March 2, 2005

سي و هفت سال تمام شد. بامزه است اما در سي و هفتمين سال زندگي ام مي توانم بگويم که خيلي شبيه به آن چيزي زندگي ميکنم که در کودکي خواستم. شايد نه در جزئيات .... نه. در کودکي دلم مي خواست انقلابي شوم و اعدام شوم - از بچه اي که عاشق خرمگس شده است چه مي شود انتظار داشت - که نشدم. يک کم جلوتر دلم خواست که يک ورزشکار حرفه اي شوم - هه! چقدر هم که در سالهاي بگير و ببند و جنگ دهه ي ۶۰ کسي به ورزش فکر مي کرد - که نشدم. دلم مي خواست جامعه شناسي بخوانم - خُب براي کسي که براي ناني که مي خورَد بايد کار کند، آنهم در جامعه ي خفقان گرفته و جنگ زده ي ايران آنزمان اين فکر يک کمي لوکس به نظر مي رسيد - که نخواندم. دلم مي خواست چهارتا بچه داشته باشم که خوب ... يکي اش را هم ندارم.

اما در همان ابتداي راه تصميم گرفتم که رد زندگي را بگيرم و بروم هر کجا که مي رود ... فکر مي کردم که زير بار چيزهايي که جامعه تحت مفاهيم سنت و عرف ارزش گذاري شان مي کند و تو را به سمتشان هل مي دهد تا بپذيريشان...و يا تصميم گيري هاي مصلحت طلبانه و خيرخواهانه ي خانواده ام ... در خصوص ازدواج، کار يا روش زندگي نخواهم رفت. يادم هست که گفتي: « تنها خواهي ماند.» تنها ماندم. پذيرفتمش. دوستش گرفتم. حالا حسش نمي کنم. نه بيش از تو ... با آن دو کودک شيرين و بازيگوش که دور و برت شلوغ مي کنند و اينهمه وابستگي و اينهمه رابطه. رابطه هاي تعريف شده روي کاغذها و شناسنامه ها و اسناد محضري. نه. از ما دو نفر انکس که تنها تر است من نيستم. و تو آنقدر هوشيار هستي که اينرا بداني... همانطور که درد را مي داني.

در انتهاي سي و شش سالگي حس مي کنم که از آن يک ديوار گذشته ام. از آن ديوار که عبور از آن ترا مي ترساند ... آنجا که مقبوليت فردي و خانوادگي و اجتماعي عين زنجير به پايت مي پيچد و عين يک گياه زمينگيرت مي کند. يادت هست صداي نازک گلي را که مي گفت: «آدم‌ها؟ ... خدا می‌داند کجا می‌شود پيداشان کرد. باد اين‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند، بی‌ريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده» ... کي گفته است آدمها ريشه نمي کنند؟ ما هر کجا که مي رويم يک «جامعه» احداث مي کنيم. «جامعه ي ايرانيان مهاجر» ... « جامعه ي زنان مسلمان يا غير مسلمان» ... «جامعه ي دوستداران درد يا مرض» ... « جامعه ي دوستداران دکتر حسابي يا چه گوارا». و ما از شمارش تعداد آدمهايي که مثل ما فکر مي کنند خوشنود مي شويم - ازتنهايي مي ترسي نه؟ - و ما حتي به ريشه هايمان افتخار مي کنيم ... به وطنمان ... خانواده مان ... جامعه ي شغلي مان ... دسته بندي هاي سياسي مان. نه! من نه. من ترجيح مي دهم بازهم بروم.

مي دانم. بر اساس سيستم ارزشي معمول عزيزتر آنست که من به جاي سپاسگزاري از آرامشي که در راه به آن دست يافته ام -و يا شادماني- اينجا بنشينم و از ظلمي که بر من -لابد به عنوان يک زن- رفته است سخن بگويم ... از آنچه که از من -اينجا لابد به عنوان يک آدم- دريغ شده است ... و از آنچه -اينجا هم مثلا به عنوان يک جهان سومي- که در آن مانده ام. اما نمي توانم. از زندگي اي که در آن تولدم و مرگم در اختيار من نيست، چيزي نمي خواهم جز اينکه درش راهي را که مرا به من مي رساند پيدا کنم. راهي که از کنار «تو» مي گذرد. مثل سنگي که در دست مجسمه سازي تکرار ضربه هاي سخت را تاب مي آورد ... در انتظار آن شکل نهايي. در ميان آنهمه سنگ که مي شکنند. من هم شايد شکستم ... شايد ... مي دانم.

راست است ... سي و هفت سال گذشته است و کوه هاي زيادي هستند که مي خواهم ببينمشان ... کليمانجارو يا آلپ. جاهاي زيادي هستند که مي خواهم در گوشه شان بنشينم و يک چاي بنوشم ... نپال يا مکزيک. نواهاي زيادي هستند که مي خواهم بشنوم ... صداي گريه ي يک بچه ي کوچک يا صداي باد در بياياني . خواهيم ديد و خواهيم رفت و خواهيم شنيد. ترديد ندارم.

No comments: