رنج جنسیت نمی شناسد ... رنج مرز نمی شناسد و سال نمی شناسد و جغرافیایش خوب نیست ... رنج با ما به دنیا می آید و با ما بزرگ می شود. رنج از ما به جا می ماند و به کودکی می رسد که در گوشه ای به بازی سرگرم است. رنج های پدرم و رنج های مادرم هر روز صبح با من از خواب بیدار می شوند و ما با هم قهوه می نوشیم و با هم در دفتر کار از کسالت به خودمان می پیچیم. و من رنجهای برادرم را هر روز پشت فرمان این ماشین با پشت دست از گوشه ی چشمم پاک می کنم و به هق هق بی صدای کودک فکر می کنم که در سالی دور از حس تنهایی و وانهادگی ناگزیر بر خود خواهد پیچید.
امروز برای من روزی است مثل هر روز دیگر ... من کوله ی سرخ و سیاهم را بر می دارم و کفشهای کتانی ام را و جورابهای سفیدم را که حاشیه ی سیاهی دارند در آن جا می دهم و به سرانگشتهای تو فکر می کنم گاهی که اشکهایم را از گوشه ی چشمم پاک می کنند. یکی در من شانه بالا می اندازد. نه! رنج جنسیت نمی شناسد ... رنج مرز نمی شناسد و سال نمی شناسد. رنج تاریخ نمی داند. یکی در من شانه بالا می اندازد ... این اشکها را کسی از گوشه ی این چشمها پاک خواهد کرد؟
**********
پانویس: عکس را از اینجا به امانت گرفتم!
No comments:
Post a Comment