امروز چندم اسفند است؟ امروز چندمين روز کدام ماه است؟ در شرکت يک تقويم فارسي دارم که مي گويد امروز جمعه بيست و هشتم اسفند است. شب عيد در تهران ... باور نکردني است که بشود خيابانهاي تهران را در روزهاي پيش از عيد فراموش کرد. راهبندانهاي بي پايان ... مردم را که با عجله به خانه هايشان مي شتابند ... و بوي باور نکردني بهار را. اينجا هم بهار از راه مي رسد ... هفته ي اول بهار است و March Break ... و هفته ي آينده مدارس و دانشگاه ها تعطيلند ...اما شباهتي وجود ندارد ... هيچ.
بيست و هشتم اسفند ماه سالي دور - جمعه روزي گمانم- با هم براي نهار بيرون مي رويم ... عاشق، گذشته از سر و ته حدود درد ... عاشق، آنقدرکه تنت درد مي گيرد ... و هرچيزي تبديل مي شود به يک وزنه که از تو آويزان مي شود و مي تواند تو را به قعر ببرد ... به قعر -ديگر هرگز اينطور عاشق نشدي نه؟.
عصر تو برمي گردي...من مي مانم و يک شهر که با آن همه بزرگي و تقلا در يک چشم بهمزدن انگار از حيات خالي مي شود. به مردن مي ماند نه؟ ... انگار دراز مي کشد و چشمهايش را مي بندد.همه چيز هست ... به جز آن تپش. حيات. نمي دانم ... آيا وقتي که در سال جديد به شهر بازمي گردي همان زن را باز پيدا مي کني ... يا آنچه با حضور تو باز از نو جان مي گيرد موجوديتي جديداست ... سخت تر ... عاشق تر؟
بيست و هشتم اسفندماه سالي دور و نزديک من در مغازه روي مبل کوتاه مي نشينم و تو را نگاه مي کنم که کت و شلوارخاکستري تيره را بر تنت امتحان مي کني. فکر مي کنم: «چطور مي شود چيزي را اينقدر دوست داشت... چيزي را ساخته شده از چند پاره استخوان و قدري گوشت ... و آن ضربان تبدار». تو با ان چهره ي گرفته به من نگاه مي کني ... مي خواهي که پسند افتي ... هميشه مي خواستي ... اما نگاهت از من مي گذرد -هرگز به من نگفتي که کي نگاهت از من گذشت- و من مي دانم که بازگشتي نيست. هميشه مي دانستم. در شهر عيد زده ي شلوغ و باراني من تهي تر از هميشه به خانه مي روم و نگاهم از شهر مي گذرد. شهر که ديگر مرده است.
سالها هست که از شهر گذشته ام ... و از تو و از همه ي آنچه مرا به آن شهر پيوند مي زند. در اين گوشه در تاريکي شب بيدار مي شوم و تن مي دهم به حسي که مثل يک جريان گرم مرا با خودش مي برد. بيدارم مي کند و باز مي خواباندم. بيدار مي شوم: «امروز بيست و هشتم اسفندماه است». ديرم شده است باز. ميخندم: «بيرونم مي کنند آخر!» و در آينه سعي ميکنم موهاي وحشي و نامرتب زن را، که عاشق و شادمان در آينه به من لبخند مي زند، مرتب کنم. شهر روز را آغازمي کند ... سالي پايان مي پذيرد ... سالي آغاز مي شود.يکجايي حس مي کنم که از آن خط گذشته ام. بوسه و شال گردن و کليد که در قفل در مي چرخد. راه مي افتم. در آسانسور شهر را در قاب کوههاي برفپوش به ياد مي آورم و عشق مثل يک جريان الکتريکي تارهاي دلم را مي لرزاند ... عشق به آن شهر که بي حضور تو و بي حضور من بيش از هميشه زنده است ... شهري که دوستش مي دارم.
No comments:
Post a Comment