چيزهايي هستند که هر کاري شان بکني سختند ... مثل بودن ... مثل عاشق بودن ... مثل بودن را بودن. سربالايي اند انگار . مامان عادت داشت بگويد: «چرا کارهايت به آدميزاد نمي رود ... » ... کوله ام را که مي ديد و کنسروها را و قابلمه هاي درب و داغون را. چيزهايي که هر کاري بکني سختند ... مثل رسيدن به قله ي سبلان. جلو را نگاه مي کني و مي بيني که هيچ جا نيستي .. هيچ چيز نيستي ... که هيچ چيز هيچ چيز نيست.
بريده ايم. تو جلو مي افتي و دست مرا مي گيري و من براي بالا رفتن از فشار دستت نيرو مي گيرم. تا صد مي شمريم: « يک ... دو ... سه ... نود و نه ...» و هنوز سنگ هست و هيچ چيز فرقي نمي کند ... صد مي رسد ... و دوباه از اول. چند تا صد تا مي شمريم ... يادم نيست. اما به قله مي رسيم . گرسنه ... و سرخ از سرما. درياچه يکپارچه يخ است و چنان بادي در حاشيه اش مي وزد که نمي شود يک لحظه در کنارش تاب آورد. يک قوطي کنسرو سرد باز مي کنيم و مي خوريم و مي آييم پايين. وقت پايين آمدن اما ازنيمه ي راه تو به ديگران مي پيوندي و مي روي. من در سراشيبي تند و تيز پايم پيچ خورده و به زحمت و با نوعي حسرت ناگفته از آنچه پشت سر به جا مي ماند، پايين مي آيم و فکر مي کنم به اين همه. جوانکي خوش بر و رو که نمي دانم از کجا ديده است که من با شما بر نگشته ام، از پناهگاه دوباره کلي راه را بالا مي آيد - با يک باند کشي - و بي حرف جلوي من زانو مي زند و پايم را مي بندد و من را تا پناهگاه همراهي مي کند. من مثل هميشه تکرار نکمي کنم که: « من به کمک احتياج ندارم » و «خودم مي توانم کارهايم را بکنم» ... بي حرف کمکش را مي پذيرم، و همراهي اش را. در کنار آن همه چيز که معنايي ندارند برايم ... و دليلي.
با اينهمه اين سفر برايم شادي آفرين تر از اين که هست نمي تواند باشد. هيچ چيزي را نمي توان در ان تغيير داد که اين خاطره را از انچه که هست زيباتر کند ... يا واقعي تر. من هنوز گرماي دستت را به ياد دارم و بوسه هايمان را پشت تخته سنگها ... و سرود خواندمان را در راه بازگشت در ميان گله هاي گوسفند. و سردي درياچه و تيزي تخته سنگها را که جزئي از قطعيت موجوديت آن هستند. حالا حضورش، معني خودش است ... و دليل خودش.
صبح زود با بوي خوش بهار زودرس شهر از خواب بيدار مي شوم. به نور صبح که نرم نرمک در پشت حصير پنجره رنگ مي گيرد نگاه مي کنم و تخت که ازحضور شبانه ي تو آشفته است. فکر مي کنم: «مي تواني ليلا؟» نمي دانم. شانه بالا مي اندازم: «هيچ کس هيچ چيز را نمي داند». به پهلو مي چرخم و چشمهايم را مي بندم: « يک ... دو ... سه ... چهار ...»
No comments:
Post a Comment