Friday, April 8, 2005

چيزها ماندني نيستند. مي دانم. ديگر ياد گرفته ام. هه! ... ايمان بياوريم به تجربه. ايمان بياوريم به عددي که از تفاوت ۱۳۸۴ با ۱۳۴۶به حاصل مي شود. اين را مي گويم شايد چون مي خواهم دلم را خوش کنم. يا دل تو را. تو بهتر از همه مي داني که من بزرگ نشدم و نه از اين عدد نه از هيچ تعدد ديگري - که در امارها از اينور و آنور تکرار ميشوند و ما را از اين مطمئن مي کنند که در نوع خودمان منحصر به فرديم و یا بالعکس متعدد و نرمال- درس نگرفتم. هرگز در اين زندگي ياد نگرفتم که به فردا فکر کنم و به هواي آن، چيزي را که امروز به نظرم خوشمزه و خوشگل و خواستني مي رسد نخواهم. که به فايده ي چيزها مجزا و يا مقدم بر ماهيتشان بها بدهم. که چيزي باشم که مادرم مي خواست ... و برادرم ... و آن جامعه ي سنتي ظاهر ساز ... و آتچه که تو مي خواستي. و تو با آن هوشمندي کلافه کننده ات مي داني که هيچ چيز با گذشت زمان آسان تر نمي شوند. ما خسته تر مي شويم ... و تنهاتر ... و پذيرش چيزها آسانتر مي شوند. همين.

شايد خوب است که در تمام طول راه چهارچوب ها دورت هياهو مي کنند. مي تواني روي مبل بنشيني و فکر کني: «در کداميک خوشگلترم؟». مي شماري: «چپ نوين» ... «فمينيست» ... «اصلاح طلب» ... «مبارز»... عاقل تر که باشي يا خسته تر، فکر مي کني که شايد گيتار ياد بگيري يا خط، يا کلاس سفالگري بروي و يا مفاهيم فيزيک کوانتوم را همزمان با ديوان شمس بخواني و خودت را در "قاب" ديگري معرفي کني:‌ «هنرمند» ... يا «متفکر». مي نشيني بي اينکه بخواهي به هراس اعتراف کني. هراس گذشتن. هراس تمام شدن. خودت مي داني در همه ي اينها دنبال "تفاوت" مي گردي. نمي خواهي باور کني که برايت چقدر اهميت دارد که نگاههاي آن توده ي متراکم و بي شکل که تو خودت را متمايز - حالا اگر نه برتر- از ان مي داني، تو را برانداز کند و بگويد: «چفدر متفاوت ... چقدر خاص!». نمي خواهي باور کني که گذشته اي.

چيزها ماندني نيستند هر چند که ما مي خواهيم که بمانند. اول اسانتر به نظر مي رسند. تازه و هيجان انگيزاند به دنيا که مي آيند. دل ما را مي برند. بزرگ مي شوند. خسته مي شوند و بهانه گير و متوقع. بيشتر مي خواهند. و کمتر مي دهند ... و خسته کننده مي شوند. و گاهي ما بهشان مي چسبيم چون نحيف و نزار و تنهاييم ... و گاهي آنها به ما مي چسبند چون فکر مي کنند که به ما مفهوم کاملتري مي دهند... چون خودشان را ضروري مي دانند: "ايراني" ... "مرد" ... "زن" ... "چپ" ... "عاشق" ... "مهاجر" .... "هنرمند" ..."دوست" ... "دشمن". و ما مي ترسيم که انها را از تنمان دربياوريم. ما از تمام شدن چيزها مي ترسيم.

فکر مي کنم: «‌چقدر سخت است» حتي حالا که ديگر مي دانم که با گذشت زمان آسان تر نمي شود. از خانواده و از قضاوتهاي ناعادلانه ي جامعه ي سنت زده ي جهان سومي و از همه ي چيزهايي که فکر مي کنند تعريف تو را پيش از تو مي دانند مي گذري ... خودت مي ماني و خودت. باز چهارچوب ها دورت هياهو مي کنند. هه! «به همه چيز بايد پشت و پا زد» ... مي زني. « بگذر از اين همه» ... مي گذري. از چنگ يک هيولا فرار کني اما هيولاها هميشه هستند. هميشه يک چيزي هست که خودش را به تو تحميل مي کند . شکلش را ... و حقانيتش را. و تو عين آينه باز تابش مي دهي: "وطن" ... "خانواده" ... "اصول" ... "اصول". يکجا مذهب اصولش را به تو تحميل مي کند يک جا سرمايه داري. پنجه هاي اين دومي حتي سخت تر است. يک خانه با اقساط بيست ساله ... يک ماشين با اقساط پنج ساله ... صورتحساب هاي ماهانه ي تلفن و کابل تلويزيون و تنهايي. تنهايي مهاجر که مثل يک حفره ي خالي همه چيز را مي بلعد. عين يک گياه که در خاکي جديد ريشه مي کند و مي خواهد به هر چيزي بچسبد ... هر چيزي را بمکد تا بماند.

فکر مي کنم به همه چيز بايد پشت پا زد ... بايد رفت. يکي شانه بالا مي اندازد: "چند بار مي شود از دست هيولا فرار کرد" ... به کجا مي شود فرار کرد. من صداي نفس هیولا را که پشت در خانه پاپا مي کند مي شنوم ... و در گوشي تلفن ... در روابطی که عين مهرهاي تسبيح تکرار مي شوند و مي خواهند به حس همسازي در من دلگرمي بدهند ... و در اين انتظار که مرا به تو متصل مي سازد.

چيزها ماندني نيستند ... تو ماندني نيستي و من ماندني نيستم. و مفهومي هست که گم شده و من پيدايش نمي کنم و در ميان اين همه دست و پا زدن که نمي دانم براي چي هست خسته و گنگ مانده ام.

No comments: