مي گويد: «زمين بده ... زمان بگير.»
مي گويد: «تو هم رسيده اي به آن. به منحني ترد. » آنجا که شکستني در کار نيست ... آنجا که هر فشاري را تاب مي اوري ، تغيير شکل مي دهي ... اما مي ماني.
مي گويم که اين نقش به منحني ترد نرسيده است. يکسري نقطه هاي بازيگوش و سرسخت و سر به هوا هستند که اينجا و آنجا ريخته اند ... و تراکمشان زياد است ... و هي خواسته اند حول يک چيزي شکل بگيرند و نتوانسته اند و هي دردشان آمده است و کج و معوج شده اند. مي گويم: «نه! منحني نه! انگار نقطه هاي حاصل از انفجار يک خط.»
مي گويم: «اگر نتوانم چه؟ ... اگر بزنم زير همه چيز و بروم؟» آرام و مطمئن است: «بي فايده است. بر خواهي گشت.» درست مي گويد. مي گويد و مي رود. ادريس است ديگر.
****
پا نويس: موقع نوشتن اين پست ياد يک تمرين ازمايشگاهي علوم در سالهاي دور دبستان افتام: براده هاي آهن را مي ريختيم روي يک صفحه ي کاغذي افقي و اهن ربا را زير صفحه حرکت مي داديم ... چه نقشهايي. قشنگ بودند. يادت هست؟
مغناطيس هاي زندگي چه ها که نکردند ... انقلاب ... جنگ ... عشق ... هجرت ... تنهايي ... تو.
No comments:
Post a Comment