از جايي که زندگي مي کنم مي روم
از جايي که مي روم نيز روزي خواهم رفت
از آنجا که آمده ام چيزي در ياد ندارم
شايد نقش تن کوه هايش را
در زمينه ي تيره ي آسمان
و صداي خنده ي کودکانش را در حياط يک کودکستان
و دستهاي زبر پدرم را
که مُرد
از اينجا که زندگي مي کنم مي روم
آنجا که مي روم نخواهم ماند
گذشته اي ندارم
و آينده اي
مانند زني آبستن که دارايي اش را
با شکلي از غرور
در بطن خود مي برد
- با هراسي ناپيدا و ممتد -
و کمرش که در زير بار تاب بر ميدارد
ماندني نيستيم
ما
ماندني نيستي
تو
مي رويم اما
با آميزه اي از هراس
و عشق
No comments:
Post a Comment