Monday, May 9, 2005

يادداشت اول: با ديدن دو جوان سياه پوست درشت هيکل که يکي شان دستمالي رنگين به سرش بسته است و در تاريکيِ حاشيه ي خيابان ايستاده اند حس امنيتم را - هه! ... داخل ماشين - از دست مي دهم و در ماشين را از داخل قفل مي کنم. يک چيزي از درون اما نيشش را درم فرو مي کند. در اينه نگاه مي کنم: Racist ! ... و به خودم اخم مي کنم. خنده دار است که وقتي دوستي سياهپوستها را با همان کلي گويي و دسته يندي هاي معمول خلافکار يا قانون شکن مي خواند، مي توانم نيم ساعت يکضرب در مخالفتش حرف بزنم ... اما در چنين موقعيتي ...

يادداشت دوم: مي گويم: درست نيست که خودت را تنها به خاطر خواست يک دختر تغيير دهي ... شش ماه ديگر اگر از دخترک جدا شدي آنوقت حتي بيشتر از الان حس گم گشتگي به سراغت مي ايد. شايد بهتر باشد که بفهمي چه چيزي است ... کدام مرد هست که مي خواهي - که تو دوست داري - براي دخترک باشي ... وقتي تصويري از آن مرد پيدا کردي مي تواني به سمتش حرکت کني. راحت هم به ان نمي رسي و به ان هم که رسيدي شايد دوستش نداشته باشي ... و باز بايد بروي... اما خوب همينطوري هست که در طول يک زندگي خوذمان را ترسيم مي کنيم .. همه ي گوشه هايش شايد زيبا يا Perfect نيست اما حقيقي است.
اگر هم دخترک آن مرد را که تو هستي - که تو مي خواهي باشي - دوست ندارد ... رهايش کن. در طول راه قطعا کسي را ملاقات خواهي کرد که تو را تنها به خاطر خودت و همانطور که هستي دوست بدارد.

يادداشت سوم: ديروز به يکي از رفقا قول داده بودم بروم کتابخانه ي North York تا در برنامه اي که به مناسبت بزرگداشت مهين اسکويي برپا يود شرکت کنم ... نرفتم. هرچند که از همان سال هاي نوجواني به مهين اسکويي علاقه داشتم اما از همان حس گم گشتگي و تهوع که در جمع هاي معمول تورنتو دَرَم ايجاد مي شود پروا مي کنم.خيلي صاف و ساده به نظرم به خيمه شب بازي هايي دلگير مي مانند - هاه ... خرمگس مي گفت: سيرک سيار - ... خيمه شب بازي هايي با عروسکها و نخهايشان ... نخهايي که ما خودمان خودمان را با آنها از همه چيز آويزان مي کنيم تا نيفتيم ...
من آن خط را که بين من و همه ي اين هياهوست ديده ام و راستش ديگر نه مي خواهم و نه مي توانم که آنرا انکار کنم. تنهايي ام را انکار نمي کنم ... از آن فرار هم نمي کنم ... اما با حضور نگاه آرام و عميق تو آنرا حتي دوست هم گرفته ام ... حالا که ما در کنار هم تنها هستيم.

يادداشت چهارم: هيچوقت به معناي حقيقي کلمات فکر مي کني؟ . به دلتنگي.. و همينطور به فاصله؟

No comments: