Thursday, May 12, 2005

از يک چيزهايي بايد فاصله گرفت تا به تمامي ديدشان.
از يک چيزهايي بايد فاصله گرفت تا بهتر فهميدشان ... تا ابتدايشان - آنجا را که از ان سرچشمه مي گيرند- و انتهايشان - آنچه را که به آن منتهي مي شوند - دريافت.
يک چيزهايي را بايد ...

شش سال و سه ماه و ۱۴ روز زندگي در هجرت. شش سال و سه ماه و ۱۴ روز اضطراب ... شش سال و سه ماه و ۱۴ روز تقلا. خطا ... چقدر خطا. من مرتب خطا کردم. و براي اصلاح يکي ديگري را مرتکب شدم. متعجب شدم و از متعجب شدنم باز متعجب شدم. و سرخوردم و از سرخوردگي ام سرخورده شدم ... و زنجيره ي باور و سرخوردگي حلقه به حلقه بافته شد و من از آن پايين رفتم و پايين رفتم ... و آن زمين سخت را که مي شود براي يک لحظه بي هراس روي آن ايستاد نيافتم و انتظار دَرَم به درد نشست ... و به هراسي عميق تر. از زنِ آينه مي پرسم: «آخر دانستي؟». نمي داند.

در آينه زن دستهايت را که مثل پيچکي دورش پيچيده اند از خودش باز مي کند. مي چرخد و به تو پشت مي کند. تو از پشت در آغوشش مي گيري. و هيجانِ خواستنت در تن زن راه پيدا مي کند و به تب مي نشيند. تصوير زن در آغوشت براي چند لحظه ي کوتاه قرار مي گيرد ... در تاب تيره و روشن تن هاي برهنه با طرح برجسته ي ماهيچه ها ... و حرارت بوسه اي بر بناگوش که بر پوست به سرخي مي نشيند. هه! گاهي فکر مي کنم من خطاي تو هستم يا تو خطاي من. گاهي فکر مي کنم که آدم بدجوري تنها مي ماند. آدم چنگ مي زند تا نيفتد ... تا متصل بماند. به چي؟ ... معلوم نيست. به حس تعلق. آدم پشت مي کند به حس وانهادگي ... و تنهايي مانند چروکهاي ظريف، با حسي محو و تدريجي روي پوست شکل مي گيرد. من روي چروک کوچک گوشه ي لب دست مي کشم و با خودم فکر ميکنم: «ديروز آيا اينجا بود؟». من به طرح چهره ي زن که در آينه تغيير شکل مي دهد با آن خطها که عميق و عميق تر مي شوند نگاه مي کنم و حسي از پذيرفتن و حسي از سرکشي درم به درد مي نشيند.

تو از درد مي گويي. و از جدايي. و من از ميان آن همه رشته که تو را به انچه که هستي ... به آنچه که مي خواهي باشي پيوند مي دهند به تارهاي نازک وانهادگي ات نگاه مي کنم و فکر مي کنم شايد همين است ... Yang & Ying هميشگي تنهايي و حضور .... وانهادگي و تعلق ... هراس و عشق. و اين حس مداوم فرو افتادن در عين پيوستگي. حالا من در ميان حواس متضاد پذيرش و سرکشي که در تو و در من به تناوب و توالي مي وزند به دنبال تقويمي مي گردم که تاريخ را به من نشان دهد ... جوانه هاي سرشاخه هاي درختان بزرگ مي شوند و به من مي گويند که تولدت نزديک است ... روزي از همه ي روزهاي سال که تکرار مي شود و تکرار مي شود اما رنگ حضور تو را دارد. من ميوه ي کوچکي از درخت کاج را در دستهايم مي فشارم و به دستهايت فکر مي کنم ... و به زن که دستت را مي گيرد و ميوه را در آن مي گذارد. دستهايي تيره رنگ با ناخنهايي که در زمينه ي سوخته ي دستها به بنفش مي زنند.

No comments: