Thursday, May 26, 2005

انگار در حاشيه ي هستي قرار گرفته ام. در حاشيه ي اين همه سر و صدا ... رفت ها و آمدها ... ديدن ها و شنيدن ها ... اين همه چيز که عطش خواستنشان هر روز صبح از خواب بيدارت مي کند ... و در آينه روي لرزش گوشه ي برگشته ي مژه هاي آن چشمان تابناک و هوشيار مي نشيند.

در حاشيه ي هستي قرار گرفته ام ... يک زندگي نباتي. هه! اگر که نبات بتواند دل ببندد ... و بتواند گاه گاهي روي گياهان سبز حاشيه ي کوره راه هاي جنگلهاي اطراف شهر خم شود تا تاب زيباي برگهايشان را ... و تازگي سبز جوانه هايشان را ستايش کند. و گاهي در چاله اي آبتني کند.

مي دانم که در خانه هميشه هياهو هست ... هميشه يکي ظلم مي کند .... و هميشه يکي مظلوم است و در گوشه ي زندان- دور از تابش آفتاب - رنگ و رويش را از دست مي دهد. و صد نفر مي جنگند تا جرياني را از قدرت به زير بکشند و صد هزار نفر تلاش مي کنند تا به جاي آن بنشينند. مي دانم. اما در اين لحظه ... در خرداد ماه که باز شاخه در تلاشش براي رشد، در انتظار يک جوانه در انتهايش به طور دردناکي گره مي خورد ... در اين لحظه که انگار ته دلم اين حس هميشگي به درد مي نشيند که از اين شاخه جوانه اي به بار نخواهد نشست، اين ترانه و اين شعر بيشتر از هميشه به دلم مي نشيند. ... مثل روياي ستاره ي قرمز. مثل درد ...و سادگي آميخته به تعصب ... و آن نيشخند تلخ به تضاد حواس ... چراغ الله و پريدن پلک چشم و ستاره ي سرخ و قاضي القضات ... و حس گم شدن. ... و اميد.


  كسي كه مثل هيچ كس نيست   





كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچ كس نيست

چرا من اين همه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اين همه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نمي شود
كاري نمي كند
كاري نمي كند
كاري نمي كند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه
كه خاك باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند
كاري نمي كنند كه آن كسي كه بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بياندازد

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست
در نفسش با ماست
در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را نمي شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي مي آيد
و سفره را مي اندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
درخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم مي دهد
من خواب ديده ام
ديده ام
ديده ام
ديده ام...

كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه مثل هيچ كس نيست


شعر از فروغ فرخزاد

No comments: