از يادها و خاطرات کودکي و رازهايش مي گوييم. حس دوباره ي لحظه ها با نگاه کودکي حس عجيبي است. مرد مي خندد. خنده اي ساده و کودکانه که چهره اش را يکباره و به طور شگفت آوري جوان مي کند. من روي چمن پارک به پهلو مي چرخم و رويش خم مي شوم و راست در چشمان هفده سالگي اش نگاه مي کنم . بوسه اي بر خنده ي محوي که در گوشه ي لبان نشسته است مي زنم ... بر گذر يادهاي دبيرستان پسرانه ... بر شرارت پسر بچه هاي تازه بالغ ... و آن کشش تند و نامعلوم به موجوديت دخترکي ناشناس. تجربه ي نه چندان معمول سخن گفتن از حواس يک پسر تازه بالغ ، بي داوري، بي توجه به ديوارهاي بلند بايدها و نبايدها که نگاه کردن بهشان حسي از گناه به ما تلقين مي کنند و بيزاري از خود ... حس آلودگي. مي گويم که در نوجواني از برادرم دور شدم چرا که متعصبانه از درک خصوصيات پسرانه ي او و دوستانش عاجز بودم ... از اصرارش بر اينکه هستي ام را با افکار پسرانه و غيرتي اش با آن ريشه ي عميق جنسي به ابتذال بکشاند. حالا اما انگار در سلسله ي گذر سالها با جنسيت طردشده مان - و دامنه ي فرمانروايي هورمون ها!- آشتي مي کنم.
خاطرات کودکي اگر رنگ گناه و خطاکاري را از رويشان برداري و به صراحت بگوييشان مي توانند به طور غريبي دلنشين باشند. ما با بچه هاي ديگر در پشت در يک حمام يا دستشويي مي ايستيم به ديدن ممنوعه ها ... يا پشت پنجره اي ساکت مي ايستيم به ديدن دارا و ندار - که پدرم ديدنش را برايمان ممنوع کرده بود - و ديوانگي هاي "تام" نفسمان را مي برد .. گاهي همه با هم در يک اتاق بسته بازي مي کنيم. مي گويم: «مامان تا مدتها عصباني بود.» مي خندد: «مگر چه مي کرديد؟» يادم نيست. بامزه است ... شايد آنقدر در طول سالها با آنها جنگيده ام که آگاهانه به فراموش سپرده امشان. فکر مي کنم چطور مي شود با همه ي يادهاي کودکي آشتي کرد؟... با حس شيرين خلافکاري ساده دلانه ... و فرار کردن از زير نگاه بزرگترها.
من يادي از دوران بلوغ ندارم. نه هيجاني ... نه التهابي... شايد به جز شور تغيير فرمول هاي دنيا. تب و تاب انقلاب آمد و رفت اما نشانش باقي ماند. پرشي از زمين بسکتبال به "رولان و زولا و چخوف" ... و از "دن آرام" و "آناکارنينا" به شيرپلا ... تلاش يک ذهن کودکانه در درک "ديالکتيک هگل" و "کاپيتال مارکس". مي خندم: «هيچ چيز هم از هيچ چيزش يادم نيست.». مرد اما گام به گام بلوغ پسرکي باهوش و خجالتي را زندگي کرده است. اولين عشق کودکي در سيزده سالگي ... و اولين شکست در ۲۲ سالگي. پسرکي که سرش را در کتابهاي رياضيات و فيزيک فرو مي برد تا از گذر يادهاي گناه آلود دوري کند. گاه تن مي دهد و گاه واپس مي کشد. تجربه هايي مشابه و متفاوت. اولين برخوردمان را به ياد مي آورم. من در استراحت يک روز دوچرخه سواري، آب جوش را از فلاسک چاي بر روي يخ ها مي ريزم. دادش در مي آيد: «نکنيد خانم! اين مولکولها الان دارند فرياد ميزنند. چه کرده اند که اول منجمدشان مي کنيد و بعد مي سوزانيدشان؟ آنتروپي جهان را بالا مي بريد».
به پشت مي چرخم و به درخت نگاه مي کنم که در سايه اش خوابيده ايم: «دوستت دارم» ... مرد را ... که به حس گنگ و پريشان و گناه آلود نوجواني آغشته است. حس مي کنم که ما راهمان را -در جهاتي مختلف- رفته ايم و در يک حد بينابيني به هم رسيده ايم ... در زير اين درخت ... در اين لحظه از زمان. و ما از کنار هم خواهيم گذشت و راه خودمان را ادامه خواهيم داد. اما پيش از آن ... مي خواهم که همين چند لحظه را دوست بگيرم.
No comments:
Post a Comment