ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه پرده هاي ضخيم فاصله را کنار بزنيم.
گاهي فکر مي کنم چقدر هراس ... چقدر هراس. هراسِ از دست دادن ... هراسِ به دست آوردن ... هراسِ طلب کردن ... وانهادگي ... و تنهايي.
ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه در چشمهاي هم نگاه کنيم.
ما در سکوت عشق مي ورزيم. بي هيچ گفتگويي. و لبهايمان ديگري را مانند تکه زميني شاداب و پرعلف چرا مي کند. و ما چشمهايمان را مي بنديم و مي گذاريم بوسه ها و نفسها به جاي ما سخن بگويند و لذت و هراس را مثل ميوه هايي رسيده دانه به دانه از گوشه ي لب ... از گودي ملتهب پايين گردن -آنجا که با آن خط منحني چشمگير به تن پيوند مي خورد- و از سرشانه هاي ديگري با دندانهايمان به نرمي مي چينيم و چيزي را مثل بغض با آن طعم آشنايش زير دندان هايمان مزمزه مي کنيم.
ما با هم حرف مي زنيم بي آنکه در چشمهاي هم نگاه کنيم. حرف مي زنيم بي آنکه از هراسهامان عبور کنيم. تو گريه مي کني ... من درد را همراه با اکسيژن هوا به درون مي کشم و دستم را دراز مي کنم و اشک را از گوشه ي چشم تو پاک مي کنم. دستم را به آرامي مي چرخانم و به سرانگشتم که مرطوب است خيره مي شوم. با نوک زبان سرانگشتم را پاک مي کنم. چشمهايم را براي يک آن می بندم و حس شوري اشکهايت را به همراه طعم شيريني که از گزيدن لبهايت در دهن دارم يکجايي به حافظه مي سپازم. حس اين لحظه را.
با خودم فکر مي کنم چقدر هراس ... چقدر هراس.
هراسِ از دست دادن ... هراسِ به دست آوردن ... طلب شدن ... تنهايي. من از ماندن مي ترسم و از رفتن مي ترسم و از تنهايي و از پيوند مي ترسم و تو از من مي ترسي و از خودت مي ترسي و از نامعلوم که عطشش تو را رنج مي دهد. ما با حسي توامان سرکشي ميکنيم و تن مي سپاريم. مي داني ... آن حس عميق دوست داشتن بي واسطه که با هراس مخلوط مي شود، گاهي در دهانم طعم پوسيدگي مي گيرد ... طعم بزرگ شدن. طعم سالخوردگي.
در محوطه ي وسيع بادگير مي ايستيم. تو مرا در آغوش مي گيري و به سختي مي فشاري ... انگار مي خواهي استخوانهاي تيره ي پشتم را خرد کني ... دستهايم را روي قفسه ي لاغر و ورزيده ي سينه ات مي گذارم و خودم را به زحمت از تو جدا مي کنم و راست در چشمهايت نگاه مي کنم. فکر مي کنم چقدر راه مانده است ... شانه بالا مي اندازم. راه را بايد رفت. مي دانم.
No comments:
Post a Comment