من فکر می کنم دیگر کافی ست. فکر می کنم: «چطور می توانی همه چیز را نادیده بگیری؟» یکجایی باید تمام کرد. یکجایی باید پذیرفت. یکجایی باید یک راه را گرفت و رفت. زن نمی خواهد. میگویم: «یکشب کافی ست» می توانیم در حاشیه ی صخره ای Grotto شنا کنیم و در داخل جنگل پیاده روی کنیم ... و جمله را ادامه نمی دهم:« برای اخرین بار ...» و از اب زلال سبزگون بروس پنینسولا Bruce Peninsula می گویم ... و از مارهایی که زیر سنگها خانه دارند.
یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که ماندن را معنا کند. یک چیزی سر جایش نیست. یک چیزی که مرا در رفتن مصمم کند. روزها را وشب ها را با نوعی ایمان ... با شکیبایی می گذرانی به انتظار . در میانه ی راه جنگلی زن در گوشم زمزمه می کند. از چیزهایی می گوید که می توانند معنا داشته باشند ... که می توانم فکر کنم که می شود فهمیدشان: «هه! من هم از این جاها گذشته ام». نمی شود. من از پذیرفتن زن به همان اندازه می ترسم که از نفی کردنش. و من آن معنای گمشده را که در رفتن و ماندن پیدا نمی شود -و در ساختن و بازگشتن و در خواستن و در خراب کردن و به دور انداختن پیدا نمی شود- با حسی ناشکیبا از نامعلوم طلب کرده ام. و من از چیزهایی که تعریف می شوند و اسمهای معین دارند و با تکرار کردنشان ویژگی های از پیش تعریف شده ای از سایه بیرون می پرند و حق موجودیت خودشان را طلب می کنند می ترسم ... نامعلوم آرامم می کند.
این هراس هم قسمتی از موجودیت زن شده. با اين وجود حسی کمرنگ درم به چیزی ایمان دارد. حسی که از کودکی های دخترکی عاشق در من مانده است ... یادم هست که تو در چهره هاي مکررت بارها از آن خالی شدی ... در حواشي بیست وهشت سالگی. گفتی: «خسته ام» و گفتی که از تنهایی می ترسی و از هر چه گنگ هست می ترسی. پیوستی. و اینه ها دیگر روی تو را انعکاس ندادند. هیچ فکر کرده ای که بعد از این همه ی چیزها چقدر اسان شد. سنگ قبری در کنار سنگ قبرهای دیگر ... گورستانی که خود ماییم ... با مرده هایش که زمانی عاشق بودند ... و نام مکرر زني که سال به سال در من پا گرفت و مرد.
می دانم که این همه کافی نیست. که چیزهایی هستند که نباید دنبال راهی برای تمام کردنشان گشت. یکجایی باید پذیرفت. باید یک راه را - هر راهی که هست - گرفت و رفت. مي دانم که آن آخر همه ي راه ها به هم مي رسند ... و همه ي چهره ها در آينه يکي مي شوند. يکجايي ته خط.
No comments:
Post a Comment