گاهي وقتها دنبال راهي براي رهايي مي گردم
گاهي وقتها دنبال معناي رهايي مي گردم
گاهي وقتها ...
نه. ديگر کشش ندهيم. همه اش به درک همين يک مفهوم گذشته است: رهايي.
حالا تو مي تواني برايم مترادفاتش را صرف کني: وارستگي و ... مممم مم م م ... کلمه ي ديگري به ذهنم نمي رسد. شايد براي اينکه مدتهاست عين اسب آسياب دور اين محور ثابت مي چرخم. نه معناي آن يک را پيدا مي کنم ... نه حضور اين يک را
****
لحظه به چيزي آغشته است. به حسي جادويي. انگار چيزي مثل غباري روي حس لحظه مي نشيند و به آن تابي تازه مي دهد. من از دريچه ي دوربين براي اولين بار به چهره ي تو نگاه مي کنم و با خودم فکر مي کنم: «چه چهره اي!» با خودم فکر مي کنم: «اين چهره ي مردي است که من دوست مي دارم.» و داستان آغاز مي شود.
فکر مي کنم که تو هرگز ديگر آن چهره را به من نشان ندادي. نشان نمي دهي. چهره ي مردي که من دوست مي دارم. من روي گوشه مژه هايت دست مي کشم و لبهاي مرد را مي بوسم. و پسرک بوسه ام را به نرمي پاسخ مي دهد.
*****
شايد بايد دنبال جواب بگردم.
No comments:
Post a Comment