Wednesday, September 14, 2005

من فکر مي کنم هيچوقت آسان نمي شود. فکر مي کنم: پس کي؟
فکر مي کنم چقدر خسته ام.

****

در مي زني. باز مي شود. جعبه اي به تو مي دهند. مي گويند که در آن همه چيز هست. هر چه که مي خواهي. هر چه که به تو آن شور گمشده را مي دهد. انگشتي به اشاره نشانت مي دهند: «واي اگر که در جعبه را باز کني!». راه رفته را باز بر مي گردي. جعبه را در دست داري. در کنار داري. کم کمَک شور به تلخي مي نشيند. بي قراري نرم نرم امانت را مي برد. مي خواهي بداني.
در جعبه را باز کردم. حالا هيولاها دورم مي چرخند. هيولاهاي هميشه.

****

دوست داشتنِ بي واسطه

****

خواب و بيداري باز در هم آميختند.

No comments: