Tuesday, November 1, 2005

زن هنوز مردد است. گاهي فکر مي کنم بزرگ شدن يعني از بلندي باورهايي پايين افتادن که در کودکي در ادم هستند بي انکه بداند از کجا امده اند يا چرا هستند. دخترک کوچک در ده سالگي به عدالت و به رهايي باور داشت. زن اما در تعريف ايندو هم مثل بقيه ي چيزها وامي ماند. زن به مرد نگاه مي کند که هزار لباس براي خودش مي دوزد تا لختي اش را بپوشاند. خانواده و کار و موقيعت اجتماعي... و ذهن منتقد. و زن يک به يک لباس هايش را در مي آورد. در مقابل مرد. در مقابل آينه.

ذهن منتقد را از مرد بگير. ذهن منتقد که مثل آينه در برابر جامعه - در برابر بيرون مي ايستد. در برابر يک تصوير، يک نقاشي ... يک فيلم، يک موسيقي. زندگي اجتماعي را - که به يک کندو مي ماند- از مرد بگير. مرد فيلم مي سازد .. داستان مي نويسد ... آهنگ سازد ... ترسيم مي کند ... و آنرا مقابل ديگري مي گذارد.
And man needs The Audiance ... to forget his death.His fate.
ما چيزها را نقد مي کنيم. احتياج انسان به يک صحنه که روي آن بپرد و درد و رنج و شادماني و عشق را اجرا کند کم حقارت آميز نيست ... همانطور که احتياجش به نشستن در پاي صحنه و نقد کردنش. به خواندن. به شنيدن.

گاهي فکر مي کنم اگر صحنه راببندند. سينما را ... و کتاب فروشي را. مرد بماند بي همهمه ي بيرون. تنها زندگي کند. خواندن و نقد کردن را فراموش کند. به زندگي خود خاتمه دهد ... شايد. شايد چيزي را تغيير دهد. تماشاچي و خواننده و منتتقد را از مرد بگيرند ... کافه را اما باز بگذارند تا مرد در آن با چشمان سرخ وق زده اش پيک پشت پيک عرق سگي بالا بياندازد و به تصوير خودش روي پيشخوان بار خيره شود.
زندگي به صورت Abstract.

مرددم. دخترک را بياد مي آورم، دستخوش همهمه. مرد را نگاه مي کنم. مرد را که از تعريف ها مي هراسد. از لغات ... و از نگاه من که تيره مي شود. مرد را که از قرار دادن چيزها در تقابل با هم پرهيز مي کند.
يک چيزي يک جايي در زن خاموش است. چيزي مثل شور. چيزي مثل عشق.
غرق در سکوتي ناشکستني.
نه کسي که صدايش را بشنوم ... نه سخني ... نه مخاطبي. دنياي من دنياي خاموشي است. دنيايي که تنها صداي نفسهاي تند تو روي بناگوش زن ... گاهي سکوتش را مي شکند.

برايت نگفتم که دارم سفري به شمال کانادا-امريکا طراحي مي کنم. به يک شهر در حاشيه ي قطب. در رودخانه اي قطبي پارو خواهيم زد به سمت شمال. و در راه هاي برف گرفته ي آلاسکا چرخ خواهيم زد. زير آسمان باز خواهيم خوابيد. من در نيمه هاي شب از وحشت بازگشت گريه خواهم کرد. و از حتميتش.

No comments: