Friday, November 11, 2005

فکر می کنم چیزها سر جای خودشان نیستند. فکر میکنم: جای من کجاست؟ جای این همه کجاست. می گوید: چیزها جای ثابتی - مثل یک نقطه ی تعریف شده در واحد های زمان و مکان - ندارند که ما خودمان را به خاطرقرار نگرفتنشان آزار دهیم. می گوید: این لحظه، این حس در ان لحظه ی اولیه ی پانزده بیلیون سال پیش در انتهای سلسله ی همه ی رویدادهای پیش بینی شده و نشده در این نفطه از زمان و مکان قرار گرفته است. به همین سادگی.

فکر می کنم که چیزها سر جای خودشان نیستند. می گویم: قرار ندارم. من پنجره ها را باز می کنم و می بندم و گلها را اب می دهم و با ماهی ها بازی می کنم و فکر می کنم که" بی قراری چرا؟" نمی دانم. تعریف ها را گم کرده ام ... معانی را ... عین یک نقطه که ابعاد خود را – X و Y و Z ش را- نفی می کند. عین یک نقطه که تنها نگاه می کند به مرکز ... به انجا که همه چیز از هیچ چیز شروع می شود. و نقطه می داند چقدر دور افتاده است و می ترسد. حالا فاصله مثل شب گسترده می شود و روی همه چیز را می پوشاند. روی همه ی معانی را. روی همه ی آنچه زمانی دلیلی برای بودنم بود. روی هستی که حالا تنها خودش دلیل خودش هست. انگار به یک روز می ماند که به غروب خودش نزدیک می شود.

می گوید: پیش از خلقت جهان زمان معنا نداشت ... وجود نداشت. زمان وقتی معنا پیدا می کند که فاصله معنا پیدا می کند. که زمان تنها در مقایسه ی دو نقطه از هم تعریف می شود که از هم دور افتاده اند. که وقتی که برای طی کردن فاصله ی من و تو-رسیدن از من به تو لازم است- می شود زمان. باور نمی کنم. فکر می کنم زمان وقتی معنا پیدا می کند که فرصت معنا پیدا می کند. فرصتِ بودن.فرصتِ زیستن. فرصتِ دوست داشتن. من فکر می کنم به ان لحظه که فرصت با هم بودنمان به پایان رسید و زمان برای من معنایش را از دست داد. اشتباه نکن. من غمگین نیستم. عاشقانه نمی نویسم ... یا از سر دلشکستگی. نه. من معشوقی دارم که دوستم دارد و دوستش دارم و سفرهایی هست که می خواهم بروم و گیاهانی هستند که می خواهم قلمه بزنمشان، اما این بی نهایتی که بین من و توست – بین من و من عاشق، من ارمان گرا، من در هم شکسته- به سختی می ترساندم. این خالی. این خالی که من حالا با خواندن و دیدن و صدا پرش می کنم و با خیال یک خانه با شوق یک سفر و یا شور غمگینی که شنیدن یک ترانه ی قدیمی در من بر می انگیزد.

می دانی ... گاهی به پشت سرم نگاه می کنم و از دست نخوردگی بهت آوری که هیچ نشانه ای از من ندارد و موجودیتم را انکار می کند می ترسم. انگار با زحمت و سختی روی یک جاده ی برفی راه می روی و باز هیچ رد پایی از تو نیست. انوقت فکر می کنم: "یک پژواک زودگذری. آمده ای و خواهی رفت" ... بی هیچ نشانی. فکر می کنم: "می ترسی". باور می کنی؟ می ترسم. کوچکی ام را می دانم ... خردترین ذره ی یک توده ی عظیم خاک ... ریزترین قطره ی یک اقیانوس ... که پیوستگی اش را از همه چیز از یاد می برد و در مقابل این همه - این بیکران پیچ در پیچ که هی مکرر می شود و یک نقطه اش با دیگری برابر نیست و یکی نیست و باز همه اش یکی ست- تنها می شود. می بینی ... در مقابل این شب که پشت پنجره ام گستره است من هیچ کلامی ... هیچ کلامی برای گفتن ندارم. تنها شاید دستی برای در دست گرفتن. و سکوت.

No comments: