Wednesday, November 16, 2005

سايه مي نويسد: پس عمري بايد بگذرد تا توان نوشتن يادداشتي چون چهارمين و پنجمين را بيابيم...

شايد عجيب باشد اما اين جمله از ديروز ذهنم را به خودش مشغول کرد. فکر مي کنم: "گذر زمان پذيرش چيزها را آسانتر مي کند يا تکرارشان؟" ... و تشابهشان. خُب طبيعي است که يادداشت چهارم يکبار ديگر به طرز مشابهي رخ داد. هشت سال و چهار ماه و چهار روز بعد از پانزده سال پيش ... و طبيعي است که باز هم برايم رخ مي دهد ... و براي سايه و براي زهره و الناز.

گمانم پذيرش چيزها آسانتر ي شوند وقتي که زمان خصوصيت فردي را از چهره ي آن مي شويد و تبديلشان مي کند به يک جريان. به يک قانون. يک حتميت. من به وقايع هفت سال پيش و پانزده سال پيش نگاه مي کنم و حتي تاسفي ندارم. در همان زمان هم مي دانستم. مي پذيرفتم. با اين حال اما حسم در از دست دادن آدمي که مي دانستم که همراهم نيست و مي دانست که همراهش نيستم چيزي مافوق دانستن ها و پذيرفتن ها بود. چيزها در اختيار من نبودند. من تنها تن دادم. حواسم را هم در کنار بقيه ي چيزها پذيرفتم و نشستم به انتظار زمان.

به افتادن از بلندي مي ماند. يکبار در تاريکي از ارتفاع ده متري افتادم. مي دانستم در کجا و از کجا افتاده ام و در تاريکي تنها مي توانستم صبر کنم تا لجظه ي برخورد. شکستگي ها و درد را در همان ميانه ي راه پذيرفتم. افتادم. و شکستم. و بعد شکستگي ها جوش خوردند و راه افتادم. خنده دار است اما آگاهي از آنچه که مي گذرد، و پذيرفتن آن از درد ذره اي کم نمي کند. در انتهاي اسفند سال ۷۷ - يکماه و اندي بعد از سفرم به تورنتو - گمانم يکي از ليلاها مرد.

فکر مي کنم يادداشت چهارم را با نوعي سادگي نوشته ام از آنجا که مي دانم - حتي در همان زمان هم مي دانستم به خدا!- که آنچه اتفاق افتاد بايد اتفاق مي افتاد و من نه مي توانستم و نه می خواستم که تغییرشان دهم. حالا دیگر دلشکسته نیستم ... دلگير نيستم ... يا خشمگين يا مبهوت. حالا شکرگذار هستم که حواس ما با زمان تغيير شکل پيدا مي کنند. مثل زخمي که به تدريج بهبود پيدا مي کند. زخمي که حتي در بهبود پيدا کردنش هم هيچ اختياري نداريم.

حالا سر هر پیچ، نعش خودم را در کنار نعش دوستم يکجايي پشت سر جا مي گذارم و راه مي افتم. اين تصوير که سالها اشک به چشمانم مي نشاند الان ديگر تبديل شده است به بخشي از من. درد هم نمي کند. جوش خورده است بالاخره.
ديشب تقويم را نگاه کردم. سايه راست مي گويد: عمري بايد بگذرد ...

No comments: