يادداشت اول: سفر کم کم نزديک مي شود.
يادداشت دوم: صراحتم را از دست داده ام. نمي دانم دليلش چيست ... بزرگ شده ام شايد.
يادداشت سوم: اين شعر لاشا را دوست دارم. اولين بار علي -که براي خداحافظي با مونترال آمده بود- در راه بازگشت از مونترال در ماشين آنرا برايمان گذاشت.
يادداشت سوم: دو هفته اي هست که باز به سرم زده . دو هفته اي هست که بزرگراه هاي تورنتو برايم تبديل مي شوند به دالانهايي طولاني با طرحي گنگ و خاموش که حواس گذشت رويشان پررنگ مي شوند .. که تو رويشان جان مي گيري ... که در آن مي شود رفت و رفت بي هيچ حسي براي رسيدن
يادداشت چهارم: بيست وچهارم آبان ماه روز عجيبي است. همين روز بود گمانم ... روز عروسي ات. من - آرام و خاموش - صبح زود از خواب بيدار شدم . خانه ماندم و مصمم و پرتلاش لباسهايم را يک به يک با دست شستم. شلوارهاي جين را ... مانتوها و مقنعه ها را ... با يکجور وسواس مذهبي ... آنطور که شايد بايد گذشته را بايد از حال پاک کرد. يادم هست که شست شو ساعتها به طول انجاميد.
شب من مانده بودم و دفترهاي شعر ... چند عکس از گذشته ... و يکجور بهت.
شايد من سخت گرفتم ... شايد هنوز نمي دانستم که چيزها به پايان نمي رسند. تنها از چهره اي به چهره اي ديگر در مي آيند. نمي دانستم.
پانزده سال پيش -امروز- يک چهره ات مرد.
يادداشت پنجم: مي گويي: "صبح که طرح برفپوش توچال را ديدم تو را به ياد آوردم". فکر مي کنم: "ما با هم توچال نرفتيم". شيرپلا و کلک چال فقط. مي آيم تهران و با هم مي رويم. فکر مي کنم: "مي تواني اين همه بستگي را براي يکروز هم که شده کنار بگذاري و بزني به طبيعت؟"
يادداشت چندم: اينجا فصل اسکيت روي يخ آغاز شده است. نمي آيي برويم زمين خوري؟
No comments:
Post a Comment