Thursday, November 24, 2005

يادداشت اول: مي گويد که:« من نگفتم که پیش از خلقت جهان زمان معنا نداشت. که زمان وقتی معنا پیدا می کند که فاصله معنا پیدا می کند». مي گويد: «زمان توالي رويدادهاست.»

يادداشت دوم: به من مي گويي که «من دیگر بعد از تو هرگز به کسی دل نمی بندم.» مي ترسم. فکر مي کنم که عجب باري دارد اين جمله. مي گويم«مرا نترسان.» فکر مي کنم که اين جمله را سالها پيش هم به تکرار از ديگري شنيدم. در آ ن سالها به آن باور نکردم حالا اما مي دانم که بار سنگين حسي که اين جمله بر دوش خود مي کشد مي تواند سالهاي سال يک زندگي را با خودش به اعماق بکشد. به اعماق درد و تنهايي.

مي گويم که در اين شش بيليون انساني که روي زمين هستند، گمانم چند ده نفري خواهران و برادران ما هستند. همانها که ما در يک برخورد ساده بي هيچ دليلي بهشان دل مي بنديم. اينکه حواس اوليه مان به بار بنشينند، اما حرف ديگري است. مثل گل شازده کوچولو. نمي داني دست کدام باد بي قرار دانه ي اين گل را در سياره ات نشانده است. شيفته مي شوي. اما آنگاه که کنارش نشستي و آبش دادي و برايش تجير گذاشتي و حشره هايش را کشتي به جر آنها که قرار است شب پره شوند ... آنوقت است که به اينجا مي رسي که رسيده اي. فکر مي کنم: «بايد به انتظار باد بود». مي گويم: «يادت هست ... ما در همان ابتدا با هم آشنا بوديم.» شايد چهره هايي که در زندگي هاي پيشين بر آنها بوسه اي زده ايم ... يا دستي که در دست فشرده ايم. مي گويم: «من در زندگي بيش از يکبار دل بسته ام. نمي دانم باز هم دل خواهم بست يا نه ... اما مي دانم که چهره ي تو يکي از چهره هاي آشناست ».

مي گويي که به اين بستگي دارد که در مسير خود يکي از اين چهره ها را ببيني يا نه. مي گويي که شکرگذاري از اين اتفاق. مي گويي: "مي داني ... بعضي آدمها در تمام طول اين يک زندگي شان هرگز فرصت دل بستن پيدا نمي کنند." حرف ديگري نمانده. بوسه است و خاموشي.

No comments: