Monday, December 5, 2005

مي گويي: «من هميشه براي شنيدن حرفهايت هستم.» چقدر مصمم. چقدر قوي. اما من اندوه را از طنين صدايت حس مي کنم. من مي دانم و تو هم مي داني که بر اساس يک حس عجيب و بيمار و وسوسه آميز، من و تو هميشه از وراي بدحالي ها و سرگشتگي هامان به هم نزديک مي شديم. که هرگاه يکي مان لبخندي از آسودگي يا تعلق بر چهره داشت -حتي براي لحظه اي کوتاه ... از ساده ترين چيزها مثل يک دست واليبال گرم يا يک کوهنوردي يکروزه يا يک مجلس گرم دوستانه - ديگري هزار سال نوري دور مي شد. و تلخي مي آمد و آسودگي کوتاه و ساده را با خود از حاشيه ها مي شست. اينبار اما اندوهي که انتظار ديدنش - در واقع شنيدنش - را نداشته اي رويت تاثيري ديگر دارد. با خودم فکر مي کنم: «آخر بزرگ شديم.»

صدايت اندوهگين است. چرا؟ فکر مي کردي که در اين سرزمين سردسير آدمها نيمه ي شبها بيدار نمي مانند و گريه نمي کنند؟ فکر مي کردي که من رسيده ام؟ که گذشته ام؟ نمي دانم دوست من. من فقط راه افتادم. همين. آنهم چون شنيده بوم که ماندن خوب نيست. رسيدن؟ نه در اين زندگي. مي گويم: «خدا مي داند چقدر دلم براي حرفهايمان تنگ شده است.» آن زمان که تنها يک جمله مي توانست براي يک هفته تمام وجودم را به تلخي بکشاند. اندوهگيني: «من نه! من نه.»

از وبلاگ مي پرسي. با ته لهجه اي تلخ. مي گويم که ديگر نمي توانم بنويسم. مي گويم: «آنروزها که از رفتن تو يکدست و يکپارچه دلشکسته بودم مي توانستم چيزي بنويسم. حالا اما نه. حالا هر نيمه ام تقلايي ديگر دارد براي خودش.» حالا هر نيمه ام خود چندين پاره مي شود.
اندوهگين مي شوي. مي خواني: «وصف عاشق کشي و شيوه ي شهر آشوبي ...» تحمل شنيدن اين يک حقيقت را نداري: حقيقت گذشته مان را.
چقدر دوستت دارم .... بيشتر دوستت دارم ... وقتي که اندوهگيني.
مي خندم: «آها. همين را مي گفتم.!»

**********

پانويس (يا پانوشت؟) اول:مي داني ... من مرتب از بالاي بلندي سقوط مي کنم. از يکي به ديگري. من چشمانم را مي بندم و منتظر مي مانم براي لحظه ي سقوط ... و صداي شکستن استخوانهايم. باز هم چيزي در من هست که بشکند. هميشه چيزي هست. باور مي کني؟ باز هم شکسته ام.

پانويس دوم: يکبار برايت نوشته بودم که قصه ي من قصه ي کرگدني است که مي خواهد پروانه باشد ... و نيست. حالا در نيمه هاي شب که باز نمي گذرد و باز رد گذرش در گوشه ي چشمهايم به جا مي ماند فکر مي کنم که حتي اين هم نيست. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد: «حالا ما کشيده قامت و استوار مي ايستيم. همه چيز تعادل است ... تعادل ... تعادل ... آ آ ... آ ...» و مي افتم. قصه ي من داستان کرگدني است که مي خواهد بندباز باشد و هميشه مي افتد. افتاده ام.
سبک بار بايد بود مي دانم. حالا دوست نکته دان من، اين همه باري را که آورده ام ... کجا زمينش بگذاريم؟

No comments: