Thursday, December 8, 2005

گاهي فکر مي کنم به روزي که تو را ديدم -در آن دفتر کثيف و نامرتب و شلوغ. آنروز تو بين معمارها و کارگرها نشسته بودي . پشت ميز نشسته بودي و داشتي به جايي تلفن مي زدي. من کتاب «سير روز در شب» را در دست داشتم و يکجورهايي جدا از آن فضاي پر سر و صدا توي خودم غوطه مي زدم. روي يک صندلي نشستم و کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. آنقدر بچه بودم که باور کرده بودم هيچ چيزي - هيچ چيزي نخواهد توانست مرا از دنيايي که در آن به تنهايي زندگي مي کردم خارج کند و به هنگامه ي گنگ و نازيباي جهان بيرون آشتي دهد. فکر مي کردم من خواهم ماند و نوارهاي پينک فلويد و شجريان و کتابهاي سارترم ...پشت ديوارهاي جهاني که به رسميت نمي شناختمش.

گاهي فکر مي کنم ديدن تو و اتفاقاتي که پس از آن يکي پس از ديگري رخ دادند چقدر در آن چيزي که من امروز هستم نقش بازي مي کنند. در اين حسي که در ارتباط با جهان هستي دارم ... اين حس گنگ و متضاد.اين حس که به وصف نمي آيد. مي توانم چند اتفاق در زندگي هامان پيدا کنم که مي توانستند نيفتند ... مثل مرگ ناگهاني احسان ... يا پدرم. راستي چند اتفاق؟
فکر مي کنم اگر روز بيست و هفتم ديماه اتفاق نمي افتاد چه مي شد. مي دانم اتفاق افتاد چون لابد بايد مي افتاد و ما اين شديم که هستيم. يک زندگي کمتر. يک زندگي ناچيز ميان اينهمه هياهو.

من خوشحالم که تو را ديدم. ما هزينه ي اين ديدار را پرداخته ايم ... گزاف هم پراخته ايم اما علي رغم سختي آن من حتي براي يک لحظه نمي توانم زندگي ام را جور ديگزي تصوير کنم ... جوري که تو در آن نباشي ... جوري که بيمار تو نبوده نباشم. شايد چون اراده ام در رويداها هر چند که تلخ بودند يا ناگزير مي نمودند نقشي داشت ... يا فکر مي کردم که نقشي داشت. شايد چون بي نقش تو همه ي زندگي ام مي شود تلاش بي ثمر يک روح سرگشته که هر روز صبح مجبور است دليل حضورش را از نو پيدا کند ... و نمي کند.

فکر مي کنم به اين همه بچه ي کوچک که پريروز در يک لحظه پدرشان را از دست دادند و سرنوشتشان براي هميشه ي هميشه تغيير کرد -بي اينکه اراده شان کوچکترين نقشي در آن داشته باشد- و نمي توانم اندوهم را سرکوب کنم. گريه و زاري و عزاداري و دلتنگي يک چيز است ... آينده ي دگرگون شده ي اينهمه بچه ي بي پدر چيزي ديگر.

No comments: