حاشيه نويسي در حوالي سفر
بند اول: ادريس يحيي
يادداشت اول: يک بسته قند شکسته ي اعلا از چمدانم در مي آورم. ادريس يحيي به من مي خندد. مي گويم: «بچه ي شابدوالعطيم در اروپا!»
از پشت شيشه ي اتاق هتل که تمام عرض آنرا گرفته است به شهر نگاه مي کنم و نگاهم هيچ چيز چشمگيري، چيزي اشنا ... يا شايد دوست داشتني پيدا نمي کند که روي آن مکث کند. با لحني احساساتي مي گويي که :«همين است که در تو دوست دارم. همين که هميشه خودت هستي.» لحنت و کلامت دلپذير هستند اما ...
يادداشت دوم: مي گويم: «عجب درخت هايي!» و داد ادريس در مي آيد. از اينکه به به ديدن هايدپارک لندن هيچ احساسي از خودم نشان نداده ام و حالا در باغ قديمي يک قصر کهنه در شهر کوچکي در نزديکي آمستردام احساستي مي شوم حرصش در آمده است. هاهاها ... هنوز هم فکر مي کنم باغ کوچک و مرطوب از باران قلعه ي دور افتاده از هايد پارک لندن چشمگير تر است. اما بماند ... در اوردن صداي ادريس يحيي آي مي چسبد.
يادداشت سوم: Red Light Street آمستردام را دوست ندارم. مطلقا. دردم مي ايد از يک چيزي.
يادداشت چهارم: سفرش را کوتاه مي کند. اندوهگين است و خسته ادريس يحيي. يکجورهايي به او حسودي ام مي شود که مي تواند هر وقت مي خواهد بيايد و هر وقت بخواهد برود. من چرا هميشه از يک عالمه چيز آويزانم؟
*****
پانويس يادداشت سوم: هه! ارتباطکي بين اين نوشته وادريس يحيي هست که حوصله نداشنم بنويسمش. به بحث هاي سياسي شبيه است. بي مزه و بي فايده.
No comments:
Post a Comment