خوب ... من برگشته ام لندن و يادم نمي آيد براي چي راه افتاده ام .... ميانه ي راه -نه همان اول اولش- کلا از يادم رفت که براي چه از غارم زده ام بيرون.
من خسته ام. بيش از همه چيز از خودم. يکجايي يکچيزي پيدا نمي کنم که خودم را حتي براي نصف روز کنارش بگذارم و سبکبار راه بيفتم. مي داني ... ديگر دور نمي خواهم بروم ... عجيب است اما رسيده ام به ان نقطه که در ان مي شود پشت شيشه اي نشست و لم داد و گاهکي به بيرون هم نگاهي انداخت.
باور نمي کنم اما ... گمانم اين اثرات شهرنشيني است. برايت نگفتم آخر که قلعه ام را از تورنتو با خودم همرا نياورده بودم ... فکر کردم: يکبار. همين يکبار.
زندگي کردن هرگز در نظر من آسان نيست. براي مسافر اما سخت تر است. باور مي کني؟
راستي در لندن در يک کافي شاپ و با سه دقيقه وقت بهتر از اين نمي شد برايت نوشت جانم. ببخش.
No comments:
Post a Comment