يک ماليخولياي عاشقانه
اين کتاب آشپزي "نجف دريابندري" عجب غوغايي ست. خوشمزه است و خوشگل.
کتاب را دلقک عزيزم برايم فرستاد. پستچي اش هم کسي نبود جز ادريس يحياي عاشق که اين کتاب را -که به طور عجيبي بزرگ و سنگين است و مطمئنم که وزنش چيزي است فراتر از سنگيني ورقهاي کاغذي و جلد اعلايش- از آسيا تا اروپا بر پشتش حمل کرد. در شهر آمستردام کتاب را از پستچي غمگين گرفتم و با هواپيما فرستادمش به قاره ي امريکاي شمالي.
در فرودگاه شهر سرد و ساکتي که در آن زندگي مي کنم چمدان حاوي کتاب را گرفتم و حس کردم که از پيش سنگين تر است. مي دانستم. کتاب بود که انگار بزرگتر شده بود. چمدانم در دو جا پاره شده بود و پارگي جلوي چشمانم گسترش پيدا مي کرد. همانجا زانو زدم و کتاب را ازچمدان در آوردم. همه ي پارگي ها ناپديد شدند. چمدان باز مثل اولش شد. خُب نمي شود گفت نو. سالم.
داستان کتاب را مي دانم. دلقک محبوبم در تمام مدت اقامتش در شهر دورافتاده ي خاکستري رنگي که من به سر مي برم هرگز در خانه ي من غذايي نخورد که من برايش پخته باشم. صبورانه به خانه ي من مي امد و با ان چشمهاي غمگين رنگ کرده و دماغ سرخ رنگ قلمبه اش خودش را در آشپزخانه محبوس مي کرد. من روي مبل سرخ رنگي مي نشستم و چشمهايم را مي بستم و به تو فکر مي کردم. دلقک ساعتها بعد بيرون مي آمد و غذايي را که براي همه ي آدمهايي که مي شناخت آماده کرده بود، روي ميز مي گذاشت. رنگ آميزي صورتش از حرارت اجاق آشپزخانه روان شده بود و مانند قطرات رنگي اشک از گونه هايش روي پيراهن رنگارنگش مي ريخت. من به غدا نگاه مي کردم و با خودم فکر مي کردم که حضور دلقک با آن صورت مضحک و غمگينش اصلا آدم را به خنده نمی اندازد و نگاهش قلب آدم را با پنجه هايش مي فشارد ... اما خُب آشپز خوبي است ... پس چرا تنهاست؟
مي نشستيم و غذا را مي خورديم. من از تو مي گفتم و دلقک تندي پيازهايي را که ساعتها پيش خرد کرده بود بهانه مي کرد و اشکهايش را که با رنگهاي تند صورتش قاطي مي شدند پاک مي کرد و رنگ آمیزی صورتش کمرنگتر و کمرنگتر مي شد. آن آخرها ديگر مي شد پوست نرم و گندمی صورتش را ديد. همين شد گمانم. دلقک بهانه اي پيدا کرد و شهر را ترک کرد. بازگشت.
من فکر مي کردم: «اگر جوانتر بودم نمي گذاشتم برود»
فکر مي کردم: «باز هم زني براي دوست داشتن»
فکر مي کردم: «نه»
حالا اما وقتي پاي تلفن با هم حرف مي زنيم مي دانم که صورتش را از نو به خوبي رنگ کرده است. مي دانم که لبخندش بي خدشه و آرام است اما نمي دانم بايد برايش خوشحال شوم يا غمگين. چيزي در دلقک هست. چيزي عاشقانه. چيزي غمگين. مثل حس دخترکي کوچک که گم شده است.
فکر مي کنم: «باشد»
دلقک مي خواهد دوباره به اين شهر بيايد. همين است شايد که پيش از آمدنش اين کتاب را برايم فرستاده است. من هر شب کتاب را باز مي کنم و صفحاتش را يک به يک مي خوانم و فکر مي کنم: «واي! چه خوشمزه!» و گرسنگي ام ناپديد مي شود. بعد شبها خواب مي بينم که دلقک بازگشته است و روي مبل بزرگ و سرخ رنگ اتاق دراز کشيده است. صورتش به خوبي رنگ آميزي شده و دماغ قرمز رنگ و گردالي اش از هميشه خوشگل تر است. من در اشپزخانه هستم و براي او و همه ي کساني که مي شناسم غذا مي پزم: "يک قطره اشک چشم. يک قطره خون دل. نمک. فلفل. کمي هم زعفران". در خواب به غذا مي خندم. شيرين تر مي شود. تو آخر غذا را شيرين دوست داري.
حالا منتظرم دلقک بيايد تا شايد بتوانم از او تشکر کنم. امکان پختن يک غذاي خوشمزه هديه ي کوچکي نيست: «سپاسگزارم»
No comments:
Post a Comment