خواستم بگويم تاريخ روز جهاني آدم بودن را يکي براي من بفرستد ... که نداريم گمانم و اگر هم داشتيم فکر نمي کنم براي من اهميت داشته باشد... فکر کردم روز جهاني "بودن" را سراغ بگيرم ... روزي که هستي را -بودن را- رودررو نگاه کنيم و حضورش را جشن بگيريم ... که هر روز هست. هر لحظه از اين جهان هستي که ما با تيک تاک ساعت اندازه اش مي گيريم و اجازه داده ايم تا فاصله ها آنرا برايمان تعريف کنند. زبان ... مليت ... جنسيت ...
من چندان به نمونه ي فمينيسم جديد غربي و نسحه ي نوپاي ايراني اش خوشبين نيستم. اتفاقا اينروزها دوباره خواندن خاطرات "سيمون دوبووار" را شروع کرده ام (يکبار آنرا در بيست و دو سالگي خواندم) و باز علي رغم ميلم به فکر فرو رفتم.
با خودم فکر مي کردم بد هم نيست .... همه چيز وقتي از ان حالت به قول جربان روشنفکري نخبگانه -مرگ بر ادبيات فارسي- و به قول اينجايي ها Elite و به قول من متفکرانه اش در مي آيد و تبديل مي شود به Pop -يا همان Popular- در سطح مردم بهتر مطرح مي شود و جا مي افتد ... اما آيا همان است که بود؟ من آنقدر بد هستم که بگويم نه. من هنوز نتوانسته ام نسل نوپاي روزنامه نگاران و روشنفکران و اکتيويست هاي پاپ را جدي بگيرم. خواننده ي زياد يا معروفيت -مقبول بودن در سطح- هنوز هم در نطر من يکجورهايي نقطه ضعف به شمار مي رود. مرا مي ترساند از عوام پسند بودن.
طبيعي است که براي من روز زن و روز کودک روز خاصي نيست. فکر مي کنم حقوق يک انسان يا يک موجود به تنهايي و خصوصا در تقابل با حقوق ديگران اينگونه که اينروزها به غلط طرح مي شود- مفهومي ندارد. من به هستي به عنوان يک تن واحد نگاه مي کنم و اگر بخش از آن زخمي است اين تمام هستي است که از آن رنج مي برد. اگر حقوق و هستي بخشي از آن به غلط در تقابل با حقوق بخش ديگري از آن قرار مي گيرد نتيجه باز يکسان است: همه با هم درد مي برند.
شايد از نقطه نظر مبارزات اجتماعي و يا سياسي تجزيه ي جريان مبارزات مردمي به زير مجموعه هايي که براي مردم مفهوم ساده تر و دست يافتني شده تري دارد و مي تواند آنها را در پيوستن به جريان هاي منسجم تشويق کند از نظر تاکتيکي کاربرد بهتري داشته است ... مثل تکيه بر مبارزات صنفي (که امريکا در جنگ سرد در کشورهاي کمونبستي حتي از ان هم بهره برد) ... مبارزات قومي (که حالا هم دستاويزي است براي کشتار و تجزيه و تضعيف کشورهاي در حال توسعه و کاپيتاليسم جهاني از ان سود مي برد) ... و يا جنبش زنان (که امريکا هر وقت با عربستان سعودي يا جهان مسلمان مشکلي پيدا مي کند اولين علمدارش مي شود)... يا جنبش سبز (که با وضعيتي که جهان دارد گمانم مهمترين جنبش در تقابل با گسترش منافع کاپيتاليسم در همه ي چهره هاي آن است و در جهان در حال توسعه مطرودترين ). در يک دايره بالاتر اما همه ي اين حرکات قرار است انسان را به سمت درک جهان هستي ببرد ... با هماهنگي هايش. با زيبايي اش. به سمت دوست داشتن دوباره ي آنچه از آن دور افتاده ايم. آنچه که از ما دريغ مي شود.
حس مي کنم که وسيله را هدف قرار مي دهيم. و در پيچ و خم تفاوتها و اختلافات و سر و صداها گم مي شويم. در ميان هوراها و هَوارها. در ميان "من". حس مي کنم يک چيزي -يک چيز بنيادي- اين وسط کم است. حس مي کنم خيلي از اين چيزها را انجام مي دهيم چون شرايط ما را سوق مي دهد که انجامشان بدهيم. چون از ما انتظار مي رود که انجامشان دهيم. حس مي کنم هر آنچه که قرار است ما را رها کند خود مانند بندي بر جانمان مي پيچد. اصل مي شود و ما را از اصل جدا مي کند. حس مي کنم تنها هستم.
مي دانم خارج از سليقه است اين نوشته ... در اين روز خصوصا.
No comments:
Post a Comment