Tuesday, March 7, 2006

اگر پرنده بگريد
فيروزه خرم‌‌شاهی


من يك پرنده را
وقتی كه می‌گريست
با مشتی از دانه‌های گندم
مهمان كردم
او از تراوش گندم
و شيره‌ی زرد طلايی‌اش
سخن می‌گفت
و سفره را
با نوك می‌بوسيد

دنيا به چشم او
اوج يك پرواز بود
كه در غروب يك روز گرم
روی دست‌های نسيم
به خاطره‌ها سپرده می‌شد

دنيا به چشم او
در شعاع نور وقت تابش صبح
تا دوردست‌ها
پيدا بود

وقتی كه می‌گريست
هيچ پروازی در آسمان
نمی‌آشفت
انگار اين قطره‌های اشك
فقط دست مرا
می‌شناخت

اگر پرنده بگريد
پروازهای فكرم
تا پرچين باغ
می‌دود
تا آسمان را از آن سو
بنگرم
و يك دسته پرنده‌ی مهاجر را
با يك صدای محزون
بخوانم

پرنده‌ی من تنهاست
گريستن راز آشفته‌گی و تنهايی‌ست
و من اين راز را
از آشكارترين ابر
پرسيدم
وقتی كه هنوز نباريده بود


P.s. Thanks to Nazly for sending this poem to me

No comments: