اگر پرنده بگريد
فيروزه خرمشاهی
من يك پرنده را
وقتی كه میگريست
با مشتی از دانههای گندم
مهمان كردم
او از تراوش گندم
و شيرهی زرد طلايیاش
سخن میگفت
و سفره را
با نوك میبوسيد
دنيا به چشم او
اوج يك پرواز بود
كه در غروب يك روز گرم
روی دستهای نسيم
به خاطرهها سپرده میشد
دنيا به چشم او
در شعاع نور وقت تابش صبح
تا دوردستها
پيدا بود
وقتی كه میگريست
هيچ پروازی در آسمان
نمیآشفت
انگار اين قطرههای اشك
فقط دست مرا
میشناخت
اگر پرنده بگريد
پروازهای فكرم
تا پرچين باغ
میدود
تا آسمان را از آن سو
بنگرم
و يك دسته پرندهی مهاجر را
با يك صدای محزون
بخوانم
پرندهی من تنهاست
گريستن راز آشفتهگی و تنهايیست
و من اين راز را
از آشكارترين ابر
پرسيدم
وقتی كه هنوز نباريده بود
P.s. Thanks to Nazly for sending this poem to me
No comments:
Post a Comment