هر دسته ای برای خودش شعار خودش را می داد. هیچ کسی به دیگری نمی گفت چرا این شعار را می دهی یا نمی دهی. آدمها با حجاب و بی حجاب، مسلمان و عرب و کمونیست و مسیحی کنار هم می رفتند و به هم لبخند می زدند. به این می گویند: Coalition against war
من و دوستانم به هر دسته ای که می رسیدیم (چون هی ویرمان می گرفت ببینیم جلوتر چه خبر است) شعارهایشان راکه بر علیه امریکا-بوش-جنگ- اشغال آسیای میانه و کشتار بود تکرار می کردیم. با عربها با فیلیپینیها با هائیتی ای ها با افغان ها وبا چپ های کانادایی با آنارشیست ها همراه شدیم. آن آخرها از دور یک پرچم چه گوارای سرخ خودنمایی می کرد. خودم را به ان رساندم و چند دقیقه ای با حمل کنندگانش - که همه کانادایی بودند - همرا شدم. با خودم فکر کردم: «از تو بعید است». بعید نبود. گمانم به این حس می گویند سانتیمانتالیسم. حتی اگزیستانسیالیست گوشه گیری مثل من هم از ان در امان نیست. خوشحال بودم که کسی مرا ندید.
یکی از جالبترین صحنه هایی که دیدم یک گروه سیک هندی بودند با آن عمامه ها و ریش و موهای بلندشان. پلاکاردی با خودشان حمل می کردند که رویش نوشته بود: No war In Iran! دیدنشان حس خوبی به ادم می داد. به من هم.
روی سینه هاو کلاه ها و کیف های همه پر بود از این برچسبهایی که مثل سنجاق سینه به لباسهایشان میزدند با شعارهای مختلف. ضد جنگ یا ضد امریکا. یک دانشجوی کانادایی یکی از اینها را به من داد و من تا خانه روی کتم داشتمش:
ISLAMOPHOBIA
ANTI-SEMITISM
RACISM
یادداشت دوم: یک عده ایرانی -والله من اصلا حوصله نداشتم ببینم مجاهد بودند یا حزب کمونیست کارگری- در جلوی کنسولگری امریکا جمع شده بودند. این عده که از جمعیت که راهپیمایی اش را شروع می کرد جدا ایستاده بودند و در راهپیمایی هم همراه ان نشدند پلاکاردهایی ضد حکومت ایران حمل می کردند. یکی شان را خواندم. به انگلیسی رویش نوشته بود که هرگونه مذاکرات دیپلماسی با ایران محکوم است. شانه بالا انداختم:«واقعا که!» مطمئنم اینقدر هم احمق نبودند که ....
مطمئن که ...
یادداشت سوم: گفتیم حالا که این راه را می رویم با خودمان پلاکارد هم حمل کنیم. با دوستانم هر یک پلاکاردی برداشتیم. من یکی را انتخاب کردم که رویش نوشته بود: «کانادا از افغانستان خارج شو!» چون که خیلی از این سفر استیون هارپر شاکی ام آنرا انتخاب کردم. یک کیلومتری رفتیم نگاهم به چیزی افتاد که حمل می کردمش. رویش نوشته بود: «کانادا از هائیتی خارج شو.» کلی خندیدیم. والله دروغ چرا ... من اصلا نمی دانم در حال حاضر در هائیتی چه خبر است. توی یکی از این باغچه های کنار خیابان کاشتمش. بچه ها تا مدتی به من می خندیدند.
No comments:
Post a Comment