دیشب شام را با دلقک و همخانه های تازه اش -که یکی شان دختر کولی است- خوردم و دیر به خانه برگشتم. دیر که ... حدود نه و نیم. قمبلی به طور عجیبی دلخور است و آن را با شیطنت بیش از اندازه نشان می دهد. از در که وارد می شوم برای ۵ دقیق یکضرب میومیو می کند. حساب دو تا از گلدانهایم را هم رسیده است. خاک گلدانها را همه جا ریخته. بغلش می کنم وفشارش می دهم و بالا و پایین می اندازمش. ماچش می کنم و معذرت خواهی. برایش غذا می گذارم. تا غذا را اماده کنم یکضرب و با صدایی گرسنه و آزرده میومیو می کند. اما لحظه ای که غذا را جلویش می گذارم پشت می کند و دمش را که به طور عجیبی دراز است بالا می گیرد و می رود. آزرده است و هیجان زده. گمان می کنم وقتی هوا رو به تاریکی می رود و من در ساعت معین باز نمی کردم می ترسد که شاید هرگز باز نگردم و وقتی که بالاخره باز میگردم هیجانش قابل کنترل نیست.
می رود و کنار گلدان بزرگ Dieffenbachia ی بینوا -که نیمی از خاک گلدانش را بیرون ریخته است- دراز می کشد و سرش را طوری روی پنجه هایش می گذارد که فقط چشمهایش پیدا هستند. به من نگاه می کند و منتظر می ماند تا من وضعیت را ببینم. عصبانی می شوم. بر سرش غر میزنم: «چرا اینطوری می کنی؟ ببین با گلم چه کرده ای؟» دور آپارتمان با سرعت زیاد می دود. چند لحظه طول می کشد تا میزان خرابکاری اش را کاملا براورد کنم. دل و جگر گلدانها را بیرون کشیده است و خانه را -که تازه تمیز کرده ام- به کلی کثیف کرده است. دادم در می آید. وقتی سرش داد می زنم اول سرش را بین دستهایش می گذارد -انگار قایم می شود- و با خوشگلترین نگاه دنیا نگاهم می کند. داد و بیداد من -که حالا دارم خاکها را تمیز می کنم و غر می زنم که چه و چه- ادامه پیدا کند، به دستشویی می رود و با حالتی عصبی خاکهای ظرف دستشویی اش را می کاود و آنها را با سر وصدا و خشونت از ظرف بیرون می ریزد. آنقدر با سر و صدا و عصبیت اینکار را ادامه می دهد تا من بالاخره دلم نرم شود. می روم و کنار ظرف روی زمین می نشینم . نرم با او حرف می زنم. نرم نرم آرام می شود و بیرون می آید. و شروع می کند به شیطانی. دور و برم می دود و از ساق پاهایم گازهایی نرم و کوچک می گیرد.
من خانه را مرتب می کنم و در تاریکی روی مبل دراز می کشم. چند لحظه آرامش. چند لحظه سکوت. با سرعت زیاد می دود و مثل یک جانور وحشی از روی من اینطرف و آنطرف می پرد و آخر سر هم شروع می کند به گاز گرفتن من. گازهایش نرم و بازیگوشانه اند و بیشتر برای تحریک من به بازی کردن. با هم مدتی طولانی می جنگیم. هنوز نمی تواند حرکات مرا پیش بینی کند و کلی ضربه می خورد. هیجان زده تر می شود و بیشتر حمله می کند. هزار دفعه می گیرمش و ماچش می کنم.
تا وقتی که بخوابم نمی گذارد یک لحظه نادیده اش بگیرم.
خسته ام. دیشب خیلی خوب نخوابیدیم. قمبل از نبمه شب بیدار شد. رویم بپر بپر کرد. گاهی زیر پتو خزید و مرا گازگاز کرد و گاهی بالای سرم نشست و صورتم را لیس زد و ریز ریز گازهای گرفت. سر انگشتان را لیس زد ... گاز گرفت ...چنگ زد. هوا که روشن شد کنار بالشم نشست و حرف زد. میو کرد .... سر و صدا در آورد. حرف می زد.
بعد از حمام برای خشک کردن موهایم می ایستم و به جلو خم می شوم و سرم را پایین می گیرم و موهایم را بر عکس شانه می کنم. می آيد و روی زمین درست زیر موهایم می نشیند. چشم از من بر نمی دارد. دستش را دراز می کند. رشته ای از ان را می گیرد و نگاه می دارد. بی هیچ حرکتی.
عجیب است یا احمقانه ... الان که در دفتر پروژه نشسته ام و این نوشته را می نویسم به او فکر می کنم. به قلب کوچکش که راهی برای فهمیدن ان ندارم. و به تنهایی اش.
No comments:
Post a Comment