اواخر سال ۷۰ بود گمانم. تازه با هم آشنا شده بودیم. عصرها می نشستیم و تو شعرهای "حسن حسن زاده ی آملی" را برایم می خواندی و من متن اشعار The Wall را که روی جلد صفحه های کهنه گرامافون پیدا کرده بودم. ما از همه چیز حرف می زدیم. از شب. از مرگ. از زندگی. و از عشق. من شرور و بی مسلک بودم و تو معتقد و آرام. من در آستانه ی نفی بودم. نفی همه چیز. همانجا بود که راهم از دوستان دوران نوجوانی ام -دوران دانشگاه- جدا شد. برای همیشه. من در استانه ی محتوم تنهایی بودم و تو تنها آنرا برای چند سالی به تعویق انداختی. در آن بزنگاه که من عاشق و سرخورده از همه چیز دور افتاده بودم پیدایت شد. یادم هست که از سالهای طولانی عاشقیتم به دختری برایت گفتم. هیچ برایت عجیب نبود. در میان آن همه آدم های رنگارنگ تو -با ان دو رنگ سیاه و سبزت- تنها کسی بودی که مرا همانطور که بودم پذیرفتی. عشق را در هر چهره ای که می توانست داشته باشد... و رنج را. همین است شاید .... تو همیشه مرا متعجب می کردی. و دیوانه.
کم عجیب نبود که یکروز برایم یک T-Shirt آوردی که رویش نوشته بود The wall و تصویری از دیواری آجری رویش بود. باهمان حالت محجوبت گفتی: «اینرا جلوی دانشگاه دیدم. برایتان گرفتمش.» هاها ... فروشنده ی آن می بایست خیلی با ترس و لرز آنرا به تو فروخته باشد. تی شرت را ندارم. اما خاطره ی احساسی که در این میانه شکل می گرفت آنچنان زنده با من مانده است که باور کردنی نیست.لااقل برای دیگران ... هه! دیگران! .من حتی عکسی با ان تی-شرت -که سبز رنگ بود- دارم. عکسی که "هومن" در تاریک روشن غروبی در خانه اش از من گرفت ... با آن قیافه ی تلخ و پسرانه و اندوهگین آن سالهایم.
چقدر خاطره ... چقدر لبخند. می بینی ... گذشته مان عین یک زمزمه در گوشم هست. و من هر از گاهی به آن لبخند می زنم. اما من می دانم و تو هم که دیگر هر دو از آن گذشته ایم.
فکر می کنم که چیزی در ما هست -حتی در تو. تو!- که با واقعیت اطرافم نمی خواند. ما از طوفانهای رنج که از هم بیزارمان می کرد و باز به هم برمان می گرداند گذشتیم. چرا؟ نمی دانم. در تو چیزی هست که من شاید نمی خواهم از آن دور بمانم. نوعی زیباییِ حضور. می خواهمت. همچنان. می پذیرمت. همچنان. کی بود می گفت که :«بنده ی نمی دانم چی چی آن باش که خالی و میانی دارد.» هاها ... امان از اشعار عارفانه که سکشوالیته را به اسم عرفان به خورد ملت می دهند! هاهاها ... اینرا نوشتم که عصبانی ات کنم.
ما بعد از همه ی این سالها با هم حرف می زنیم. از گذشته ... از حال. هنوز می توانیم همدیگر را بیازاریم و یا حواس دیگری را قلقلک دهیم حتی با اینکه خود گذشته و خود حالمان را عین یک حقیقت انکار نکردنی پذیرفته ایم. من هنوز دوستت دارم. و خوب دیگر حتی برایم مهم نیست که تو دوستم نداری. همه چیز همانطور هست که می توانست باشد.
بگذریم. قصیده ی "صحراویه" ی حسن زاده ی آملی را که تو برایم خواندی -با آن اب و تاب و دستانت که با وزن شعر حرکت می دادی و آن شین گفتن های عاشق کُشَت- را باز می خوانم ... و درست مثل همان سال ...باز می خندم.
گرنه کارت دلبری و غارت و یغماستی گرنه شیدای توام ایشاهد یکتای من نی که من تنها شدم شیدای آن حسن آفرین در شکنج تارتار زلف افشانت همی به چه معشوقی که خود هم عشقی و هم عاشقی خود تو آگاهی دلاراما که از بی تابیم جلوه ها کردی و آخر کار ما راساختی سر براور از لحد مجنونک لیلی شناس مر ترا یک لیلی است و آنهمه جوش و خروش هیچ اگاهید از آغاز و از انجام خویش یک حقیقت بیش نبود در همه ملک وجود عاشق صادق بود آنی که از شور و شعف | پس چرا اینسان جمال خویش را آراستی پس چرا جوش و خروشم در دل شبهاستی هر کجا رو آورم صدها چو من شیداستی یکجهان آشفته اندر غلغل و غوغاستی وه چه جادویی که هم با ما و هم بی ماستی مسکن و ماوای من این گوشه ی صحراستی ایخوش آنکو همچو من از دست تو رسواستی بین که لیلی آفرینم شاهد یکتاستی پس چه گوید آنکه او را یک جهان لیلاستی یا چو من هر یک ز خود بیخود در این درگاهستی گرچه اسمایش برون از حد و از احصاستی دیدگانش در ره معشوق خون پالاستی |
No comments:
Post a Comment